مجله نوجوان 215 صفحه 26

داستان دنباله دار نوشته ی کایر بولیچف / ترجمة رامک نیک طلب تصویرگر: مجید صالحی قسمت سوم دو بلیت برای هند صبح روز بعد یولیا با صدای شیپور از خواب بیدار شد. بقیة خوابش را نمیتوانست دنبال کند. همه چیز با هم آمیخته بود. هنوز از خواب بیدار نشده بود که برای ورزش صبحگاهی بیرون دوید. هوا سرد بود. ابر های نزدیک به زمین، پشت تیرک پرچم در آسمان میلغزیدند. یولیا نگاهی به جنگل ، که تا اردوگاه کشیده شده بود انداخت و به یاد آورد که اتفاق های دیشب، خواب نبوده است. جایی در جنگل موجوداتی از سیاره ای دیگر با بی صبری منتظرش بودند. - میخواهم تو را به دوستان جدیدم معرفی کنم. فیما گفت: « می دانم! حتماً یک بچه وزغ پیدا کرده ای و با آن دوست شده ای! » یولیا گفت: « تقریباً همین طور است. » اما برای تمام کردن حرفش وقت پیدا نکرد؛ چون همان لحظه دکتر پیدایش شد و صدایش کرد تا خراشها و ضرب دیدگیهایش را معاینه کند. فیما کرولیف میخواست منتظر یولیا بماند؛ ولی به یاد تیر و کمانی که میخواست بسازد، افتاد . دیروز شاخة راست و بلندی از یک درخت گردو را نشان کرده بود. صبح هم قلم تراشی از یکی از پسر های گروه اول قرض کرده بود و به او قول داده بود که در اولین فرصت آن را برگرداند. بنابراین وقت را تلف نکرد و به سمت حفرة درون پرچین به راه افتاد. به سرعت از حفره عبور کرد و عازم جنگل شد . درخت گردو باید حدوداً جایی... فیما چاقو را از جیبش درآورد و به پیش رفت. به اطراف نگاه میکرد تا راه را گم نکند. درست همان لحظه زیر پایش چیزی بزرگ به رنگ زرد راه راه ، فریاد کشید. نمیشود گفت کدام یک بیشتر ترسیدند؛ فیما کرولیف یا ببر بنگالی با نام عجیب و غریب ترنکوری ترنکوری! احتمالاً ببر؛ چون تصور کرد فیما به شکار او آمده پس به سرعت به طرف رود دوید و از ترس در میان نی ها خم شد. فیما درون حفره پرید. چاقو را پیچ و تاب داد. به غذاخوری حمله کرد، صف بچه ها را به هم زد و به یولیا برخورد. یولیا تازه از درمانگاه بیرون آمده بود. - فیما از کجا می آیی؟ مثل اینکه ببر دنبالت کرده! شوخی اش خیلی به حقیقت نزدیک بود. فیما با چشمانی گرد و آلبالویی که از حدقه بیرون زده بود و صورتی به سفیدی گچ به او نگاه کرد. بعد هم خشمگین به اطراف نظر انداخت. یولیا پرسید: « اژدر مار که ندیده ای؟ » -چی؟ - ماری با طولی حدود شش متر؟! یولیا کاملاً جدی حرف میزد؛ اما فیما تصور کرد که یولیا دارد مسخره اش میکند. چون هیچ آدم سالمی نمیگوید که ببرها اطراف اردوگاه پرسه میزنند و به مردم حمله میکنند. فیما گفت: « میفهمم! » چاقو را در جیبش گذاشت و برگشت که برای همیشه یولیا را ترک کند. در آتش خشم و غضب میسوخت. دیروز دوست خوبی برای یولیا بود و کار بدی نکرده بود که این چنین تحقیر شود. تکرار کرد: « بله! آنجا فیل و دو سوسمار هم بود. » با شنیدن این جواب خونسردانه، یولیا واقعاً شگفت زده شد. - آنجا فیل و سوسمار وجود ندارد. فقط دو حیوان وجود دارد. یک ببر و یک مار! - هاه! هاه! فیما دو قدم برداشت و بعد ایستاد و به یولیا نگاه کرد: « مرا دست انداخته ای؟! » - من؟ الان دارم آن جا میروم تا آنها را ببینم و با آنها حرف بزنم! - با چه کسانی؟ - با مار و ببر. یولیا گریبکوا راهش را سمت سبزه زار پیش گرفت و مطمئن بود که فیما او را همراهی میکند. ولی فیما این کار را نکرد. ایستاد و سرش را تکان داد. کمی گیج بود و نمیتوانست زندگی معمولی اردوگاه را با آن واقعة عجیب و این حرف های غریب ربط بدهد. یولیا همان طور که بوته های پرچین را کنار میزد گفت: « امیدوارم نترسی! » فیما بدون ذره ای حرکت جواب داد: « من؟ از کی؟ » - پس بیا. یولیا با گفتن این جمله درون بوته ها ناپدید شد. فیما باز حرکتی نکرد. او میخواست حرکتی کند، فکر کرد وظیفه دارد مانع رفتن یولیا به دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 3 پیاپی 215 / 12 اردیبهشت 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 215صفحه 26