مجله نوجوان 216 صفحه 8

داستان دایی دُن کیشوت مظفر ایزگو از کشور ترکیه ترجمه ی ناصر فیض تصویرگر : فریبا رهدار چند روز پیش زد به سرم و رفتم استانبول که داییمو ببینم. روی اتوبوسی که منو به استانبول رسوند ، با خط درشت نوشته بود آپولو 14 . بالاخره توی این مسابقة تکنولوژی با امریکا ما هم باید جایگاهی داشته باشیم. توی توپ قاپو، پریدم و سوار یه مینی بوس شدم و راه افتادم به طرف خونة داییم. باور کنید اونقدر خوشحال شدند که نگو! درست سه سال بود که منو ندیده بودند، من هم توی این مدت استانبول را ندیده بودم. بعد از خوش و بش و چاق سلامتی و قهوه و... داییم داشت آمادة رفتن به اداره می شد. بندة خدا یک سال دیگه داشت که اگه اون یکسال رو هم صبر می کرد، بازنشسته می شد. روشو کرد به من و گفت: « پسرم! چه می شه کرد؟ این یک سال هم بخواهی نخواهی می گذره. » دایی پیژامه اش رود درآورد، یک مقوای خیلی ضخیم رو با زحمت دور پاهایش پیچید. با خودم گفتم نکنه دایی بیماری ای چیزی پیدا کرده. خیلی ناراحت شدم. گفتم: « دایی جون! مثل اینکه دیگه پیر شدی و باید کم کم به فکر قرص قلب و این چیزها باشی! بعد زن دایی پارچة کهنه خیلی بزرگی آورد و تلاش کرد اونو پشت کمر دایی جاسازی کنه. گفتم: « دایی، نکنه کمر درد هم داری! » با همون حالت گرفته گفت : « آه... ه! » بعد روشو کرد به زنش و گفت: « خیریه! پارچه رو جای درستی نذاشتی. داره یک چیزی توی پهلوهام فرو می ره. » زن داییم گفت: « حتماً یه کم جا به جا شده. الان درستش می کنم و می ذارم سر جاش. » گفتم: « زن دایی! مگه اون پارچه باید کجا قرار بگیره. » گفت: « چیز مهمی نیست عزیزم! روی کلیه ها. آخه اونو باید درست روی قسمت کلیه های داییت می ذاشتم. » گفتم: « ای وای! نکنه کلیه های دایی هم...؟ » گفت: « نپرس پسرم، نپرس! » و دستش رو برد به طرف کمرش و دو تیکه فلز براق درآورد و نشون من داد: - نگاه کن پسرم! یکیش رو روی کلیة چپم می ذارم و یکیش رو هم روی کلیة راستم. بعد دوباره با کمک زن داییم مثل یک دکتر که کارش رو دقیق انجام می ده. اونها رو جابه جا کرد و این مرتبه راضی شد. گفتم: « دایی! این فلزها کار خاصی انجام می دن؟ » گفت: « نه پسرم. اینها دو تیکه فلز معمولی هستن اما خیلی به دردم می خورن. » گفتم: « سنگ و این چیزها؟ » گفت: « واسه هر چیزی خوبه پسرم! » دوباره زن دایی رفت و با چیزی شبیه یک کلاه خود شکسته اومد. گفتم: « دایی جون، این دیگه برای کجاست؟ گفت: « این واسة روی شکمه. هرچند کمی شبیه زنهای باردار می شم اما خیلی به دردم می خوره. » گفتم: « حتماً برای دل درد و اینها؟ » گفت: « نپرس پسرم، نپرس! » زن داییم یک شال بزرگ رو در حالی که پیچ و تاب می داد چنان قشنگ به شکم دایی بست که اون شی کلاه خود مانند هم سرجاش محکم شد. با دیدن این منظره دیگه نتونستم جلوی خنده مو بگیرم اما خیلی به خودم فشار آوردم و نذاشتم دایی متوجه من بشه. آخه با یک آدم مریض که نمی شه شوخی کرد، کار درستی نبود. کمی بعد زن داییم با دو تا لولة بخاری وارد شد، قسمت بالای لوله­ها دستکاری شده بود و کمی گشادتر از قسمت پایین شده بود. گفتم: « دایی اینها برای کجاس؟ » گفت: « واسة پاهام پسرم! پاهام. » گفتم: « ای وای! دایی جان حتما ! رماتیسم داری!؟ » گفت: نپرس پسرم، نپرس! » این بار زن داییم شروع کرد با زحمت فراوان پاهای دایی رو توی لوله ها جا کرد، کارش که تموم شد، داییم گفت: « خانوم کلاه شاپوی منو بیار! » کلاه رو که از دور دیدم ، جیگرم آتیش گرفت. گفتم: « دایی دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 4 پیاپی 216 / 19 اردیبهشت 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 216صفحه 8