مجله نوجوان 216 صفحه 9

جون اینکه کلاه نیست. دیگه، دیگ! چیز به این سنگینی رو چطوری روی سرت نگه می داری؟ گفت: « آ...ه ! نپرس پسرم، نپرس! » این سر لامروت، خیلی جای حساسیه. در حالی که هم خنده ام گرفته بود و هم به خاطر دایی ناراحت بودم، گفتم: « دایی، دیگه شدی شبیه دن کیشوت، یک دن کیشوت واقعی! » زن دایی رفت و با یک سینی مسی بزرگ آمد، گفتم: « زن دایی! این دیگه چیه؟ گفت: « چتر داییته پسرم! » بیچاره دایی ، وقتی بارون بیاد، یعنی باید این سینیو روی سرش بگیره؟ دایی چه بیماری ای داره که نباید حتی به قطره بارون روی سرش بریزه؟ منظرة خداحافظی دایی با زنش دم در خیلی اسف بار و ترحم انگیز بود... فکرش رو بکنید، کسی که بیماری قلبی، مرض کلیه، شکم درد، رماتیسم و خیلی چیزهای دیگه داره اصلاً معلوم نیست اگه بیفته و بمیره کیه که به دادش برسه! - حلالم کن. - حلالت باشه محسن! - می دونی خیریه؟ من ماکارونی رو خیلی دوست دارم. یادت باشه اگر رفتم و برنگشتم، شبهای جمعه بین فقرا ماکارونی خیرات کنی. زن دایی داشت مثل ابر بهار گریه می کرد؛ - نگو محسن! خدا نکنه! - خانوم، اتفاقه دیگه. یک مرتبه آدم می ره و دیگه برنمی گرده. - خب مرگ حقه اما... این بار دایی شروع کرد به آبغوره گرفتن. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. من هم زدم زیر گریه. زن داییم در حالی که دماغش رو با روسریش پاک می کرد، گفت: « این یک سال هم ان شاء الله می گذره محسن » دایی آه بلندی کشید و گفت: «می­گذره خیریه! آره که می­گذره. حالا دیگه گریه نکن. بالاخره میاد روزی که از صبح تا شب و از شب تا صبح پامو از خونه بیرون نذارم و همه­ش کنارت بشینم. -. به من می­گی گریه نکن اما خودت همینطور گریه می­کنی محسن؟ -. باشه گریه نمی­کنم، حالا دیگه برو تو خیریه! دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 4 پیاپی 216 / 19 اردیبهشت 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 216صفحه 9