- مواظب خودت باش محسن!
- سرنوشت خانوم! تقدیر الهی... هرچیه همونه.
- تقدیر الهی درست اما تو باید مواظب خودت باشی!
- باشه، سعی می کنم.
بعد داییم دستش رو انداخت دور گردن من و گفت: « خواهر زاده، منو حلال کن! »
و باز چشمانش پر از اشک شد:
- همینه پسر، زندگی همینه!
و در حالی که آب بینیشو بالا می کشید، گفت : « فکر می کنی زندگی چیه؟ همه ش به یک تار مو بنده. چشمهاتو وا می کنی هستی، چشمهاتو می بندی نیستی...»
- پناه بر خدا دایی، نفوس بد نزن ، ان شاء الله که خیره، زبونت رو به خیر واکن!
- به خیر باز کنی یا نکنی چه فرقی می کنه؟
- به اندازه کافی مریضی دارید، حالا ناامیدی هم بیاد روی اون؟ واسه چی؟ آخه این جور حرفها درد رو دوا نمی کنه!
- تو جای من باش و ناامید نباش... تازه کی به تو گفته که من این همه مریضی دارم؟!
- یعنی شما مریض نیستی؟
- نه جونم! نگاه کن، مثل شاخ شمشاد سُر و مُر گنده.
- پس این اوضاع، این فلزها، کلاه خود، شال، لوله بخاری و...
- اینها زرهه پسرم! زره کامل، تجهیزات کامل دفاعی. این روزها دیگه راه رفتن توی استانبول شده مصیبت. پسرم! این رو که یک مرتبه یک گلوله با چه کالیبری و از کجا و چه وقت بیاد و کجات بخوره. نه تو می تونی پیش بینی کنی و نه من و نه پلیس و نه هیچ کس دیگه...
- یعنی شما فقط به همین دلیل با این تجهیزات از خونه می رین بیرون؟
- آ...ه پسرم، آ...ه ! این روزها بهترین و قشنگ ترین چیز اینه که آدم یه تانک یا زره پوش داشته باشه و سوارش بشه و با خیال راحت بره سر کار و برگرده خونه. اما پدر بی پولی بسوزه... خب دیگه، من باید برم فقط یادت باشه تا من نیومدم، یک وقت نزنه به سرت بری تو کوچه و خیابون! غروب که برگشتم با تجهیزات کامل می برمت بیرون. چطوره؟ ها؟
گفتم: « چشم دایی، چشم... » هنوز حرفم کاملاً تمام نشده بود که ویژژژژ... یک گلوله آمد و از کنار گوشم رد شد و موهای روی گوشم را کمی سوزوند. به دایی نگاه کردم، انگار نه انگار!
گفتم: « دایی، دیدی؟! گلوله بود. به خدا یک گلولة واقعی... »
گفت: « می دونی پسرم، ما گوشمون از این صداها پره و با صداهای مختلفش هم آشناییم. این صدای گلوله مال پسر بقال سر کوچه ست که تازگیا کماندو شده. داره تمرین تیراندازی می کنه. » توی این میون ویژژژژ یک گلولة دیگه از کنار صورتم رد شد و پوست بینیمو خراشید و یه خط درشت روی صورتم کشید. بلافاصله خودمو انداختم روی زمین و وحشت زده گفتم: « دایی! جنگه! جنگ با قبرسه! چه خبره دایی؟! »
- چیز مهمی نیست پسرم! بلند شو، این صدا هم مال پسر قادر قصابه. »
داشتم بلند می شدم که: گروومپ! یه چیزی با صدایی وحشتناک کنارم منفجر شد. دوباره خودمو به سرعت انداختم روی زمین.
- دایی، تو رو به خدا این چی بود؟
- چیزی نیست جانم! بُمبه. زود باشن برین تو. من رفتم، منو حلال کنید!
دایی در حالی که دور می شد، فریاد زد: « پسرم! مواظب خودت باش. یه مرتبه کنار پنجره و اینها نری ها! »
داییم مثل دن کیشوت کلاه خودشو کشیده بود روی بینیش و از پیاده روهای پر از چاله و چواله با حالت زیگزاگ و بسیار محتاطانه می رفت که توی ازدحام شهر گم بشه...
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 4 پیاپی 216 / 19 اردیبهشت 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 216صفحه 10