
داستان
پسر فالگیر
محمدرضا یوسفی
تصویرگر: نسترن سادات موسوی محسنی
پسر فالگیر توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و گریه می کرد. مرغ عشقش با پرهای سبز و سفید و خال خالی توی دستش بود و آن را تکان می داد. مرغ عشق مرده بود و چشم های کوچولویش را بسته بو .
پیرمردی به پسر نزدیک شد و گفت: « بچه جون! گریه نکن! مرغ عشق که نمیمیره، آه نگاه کن! »
پیرمرد نوک مرغ عشق را به جعبة فال ها زد و یک فال کشید. روی ورقة سفید فال، نقاشی یک درخت سبز بود. پیرمرد خندید و گفت: « عجب فال حافظی! بگیر بچه جون. اینم صدتومن. »
پسر با عجله صد تومانی را گرفت. پیرمرد به فالش، به برگهای سبز درخت زل زد و گفت: « عمو! بیا یه فال بگیر مهمون من. بیا! » عمو، بلیط فروش خط واحد بود. با چشم های خستهاش آمد . پیرمرد نوک مرغ عشق را توی فالها زد و یکی بیرون آورد. عمو آن را گرفت و باز کرد. فال، یک نقاشی بود. نقاشی لانة قشنگ و کوچکی میان شاخ و برگها بود. عمو طوری خندید که دندان ای کرمخوردهاش معلوم شد و گفت : « لونة مرغِ عشقه؟ »
دو تا مسافر خانم و آقا که چشمهای دزد و تیزی داشتند، باتعجب به فال پیرمرد و عمو نگاه می کردند. آقا جلو آمد. اسکناسی در دست پسر گذاشت و گفت: « یه فال واسه من بگیر. »
پسر با لبخندی به آقا نگاه کرد. دروغکی نوک مرغ عشق را به فالها زد و یکی بیرون کشید. آقا با سرعت آن را باز کرد و جلوی چشم خانم گرفت. فال، یک نقاشی بود. نقاشی همان لانه با یک تخم خیلی خیلی کوچک که مثل مروارید برق میزد. آقا و خانم خندیدند. خانم اسکناسی به پسر دارد و خودش نوک مرغ عشق را داخل فال زد. معلوم بود که دلش می زند. فال را باز کرد و یک نقاشی دیگر بود. نقاشی یک جوجه که از همان تخم مرغ بیرون آمده بود. مسافری خندید و گفت: « جوجة مرغ عشقه؟ حالا کی آواز می خونه؟ »
مسافرهای دیگر هم جلو آمدند. پیرمرد گفت: « شلوغ نکنین، فال به نوبت! »
رانندة واحد که منتظر بود تا مسافرها سوار اتوبوس شوند، گفت: « یا نصیب و یا قسمت، بچه جون یه فالم واسه ما بگیر. »
پسر نوک مرغ عشق را به فالها زد و یکی کشید. راننده به دور و بر نگاه کرد. فال را باز کرد. یک نقاشی بود، نفاشی همان جوجه که حالا یک مرغ عشق با پرهای سبز و سفید و خال خالی بود. راننده آهی کشید و گفت: « خودشه، مرغ عشقِ نوکرت!» زنی که چشمهایی سبز داشت، یک اسکناس دویست تومانی به پسر داد و گفت: «آخه مرغ عشق مرده چطوری فال میگیره؟» پسر نوک مرغ عشق را به فالها زد و یکی کشید. زن چشم سبز با خجالت آن را باز کرد. نقاشی، یک مرغ عشق دیگر بود که پر و بالش آبی و زرد و خال خالی بود. یکی از داخل جمع گفت: « مرغ عشق آبی! به آرزوت میرسی، خوش به حالت! »
بعضیها خندیدند و زنِ چشم سبز به سرعت فال را داخل کیفش گذاشت.
جوان شیک و گیس بلندی یک اسکناس به پسر داد و گفت: « این چه جور فالیه؟ پس شعر حافظ و حرفای شیرینش کو؟ »
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 7 پیاپی 219 / 9 خرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 219صفحه 32