مجله نوجوان 223 صفحه 5

باید تمامش می کردم ، وگرنه تا شب می خواست از مزایای فرهنگی، اقتصادی، هنری، سیاسی کارت اعتباری حرف بزند. چشمکی زدم و گفتم: « اعتبار ما ! کارت اعتباری ما ! » خندید و زد پشت شانه ام و گفت: « باریک الله ، خوشم می آد که مدرنیزه ای ، لنگة خودمی . » از اینکه لنگة خودش بودم ، زیاد راضی نبودم دلم می خواست او لنگة من می شد . - خب حاضری ! - چه جورم ! - یه چرخ دستی بیار و هرچی دوست داری بریز توش . از شیرمرغ تا . . . - کجاست ؟ - چی ؟ شیرمرغ ؟ - نه . چرخ دستی ؟ با نگاهش چرخی آن طرف ها زد و به گوشه ای اشاره کرد . رفتم همان طرف . از دیدن این همه چرخ دستی خوشگل ماتم برد . از بچگی عاشق هل دادن کالسکه و چرخ دستی و گاری بودم . مامانم می گفت: « تو آخرش لبو فروش می شی . » البته من بدم نمی آمد لبو فروش یا حتی نفتی یا آب زرشکی شوم . مهم هل دادن چرخ دستی بود . کاری که خیلی دوستش داشتم . یکی از چرخ ها را برداشتم و رفتم طرف بابا ، بابا رفته بود ته فروشگاه که چیزی را از قلم نیاندازیم. نزدیکی بابا، چرخی را دیدیم پر از جنس های جورواجور که صاحب نداشت. پرسیدم از بابا: - این مال کیه ؟ - چه عرض کنم و الله ! - کسی چیزاش رو بر نمی داره ؟ - هه ! به چه دردی می خوره ؟ تمام قفسه ها پر از جنسه. هر کی بخواد از توی قفسه برمی داره . - یعنی کسی این چیزا رو نمی دزده ! - بدزده ؟ فایده اش چیه ؟ آخرش باید جلوی صندوق پول اینا حساب بشه یا نه؟. سردر نمی آوردم . مال چه آدم خوش سلیقه ای هم بود . پر بود از ماکارونی و قهوه و ژله و آجیل و چیزای کلاس بالا . بابا گفت: « بیا دیگه ! به چی زل زدی ؟ از این چیزا توی اینن قفسه ها هم هست . خودم را رساندم به بابا . داشت پودر لباسشویی برمی داشت ، گفت: « ببین من چه قدر به فکر مامانتم ! ده تا پودر برداشتم واسه­اش . » گفتم: « اگه راست می گی ماشین لباسشویی بخر واسه اش . » سری تکان داد و گفت: « اگه می شد با این کارت ها خرید که خوب بود . یه ماشین ظرفشویی هم می خریدم . حیف که قیمتشون بالاست . » بعد ده تایی دستمال کاغذی برداشت و گفت: « اینم دستمال ، از این به بعد نبینم کسی توی خونه دماغش رو با آستینش پاک کنه . » گفتم: « بابا ! » و اشاره کردم به خانم و آقایی که از حرفش خنده افتاده بود رو لبهایشان. راه افتادیم. بابا مثل آدم های از قحطی درآمده هرچه که می دید ، چند تا برمی داشت و توی چرخ می گذاشت و تازه تفسیرشان هم می کرد و از خواصشان کلی حرف می زد. من هم از فرصت استفاده کردم و تا آنجا که می شد چیپس و پفک شکلات های کاکائویی برمی داشتم. چیزی نگذشت که چرخ دستی پر شد . بابا امر کرد: « منوچهر ! یه چرخ دیگه ! » - بسه بابا ، ما که این همه چیز میز مصرف نمی کنیم ! - حرف نباشه ، اینا برا شیش ماهه، خیال کردی یه روزه باید هپولی هپو بشه ! حالا کو تا اداره دوباره به ما از این کارت های اعتباری بده ! - می گم . . . . . کم نیاریم یه موقع . . . . - نترس ، پنجاه هزار تومن اعتبار داره . چی خیال کردی ؟ از هیچی نترس . اگه بابا ساربونه می دونه شترها رو کجا بخوابونه . وقت به طرف پارکینگ چرخ ها می رفتم. زن ها و مرد های زیادی را دیدم که از قحطی درنیامده بودند . با خیال راحت جنس برمی­داشتند و توی چرخ­هایشان می­گذاشتند . حالت­هایشان خیلی با ما فرق داشت . دوباره همان چرخ بی صاحب را دیدم . رفتم طرفش و به جنس هاسش نگاه کردم . دلم می خواست بدانم که صاحبش کیست. کمی هلش دادم. دلم می خواست صاحبش بگوید: « آقا دست نزن ! اینایی که می بینی دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 5