
باید تمامش می کردم ، وگرنه تا شب می خواست از مزایای فرهنگی، اقتصادی، هنری، سیاسی کارت اعتباری حرف بزند. چشمکی زدم و گفتم: « اعتبار ما ! کارت اعتباری ما ! »
خندید و زد پشت شانه ام و گفت: « باریک الله ، خوشم می آد که مدرنیزه ای ، لنگة خودمی . » از اینکه لنگة خودش بودم ، زیاد راضی نبودم دلم می خواست او لنگة من می شد .
- خب حاضری !
- چه جورم !
- یه چرخ دستی بیار و هرچی دوست داری بریز توش . از شیرمرغ تا . . .
- کجاست ؟
- چی ؟ شیرمرغ ؟
- نه . چرخ دستی ؟
با نگاهش چرخی آن طرف ها زد و به گوشه ای اشاره کرد . رفتم همان طرف . از دیدن این همه چرخ دستی خوشگل ماتم برد . از بچگی عاشق هل دادن کالسکه و چرخ دستی و گاری بودم . مامانم می گفت: « تو آخرش لبو فروش می شی . » البته من بدم نمی آمد لبو فروش یا حتی نفتی یا آب زرشکی شوم . مهم هل دادن چرخ دستی بود . کاری که خیلی دوستش داشتم . یکی از چرخ ها را برداشتم و رفتم طرف بابا ، بابا رفته بود ته فروشگاه که چیزی را از قلم نیاندازیم. نزدیکی بابا، چرخی را دیدیم پر از جنس های جورواجور که صاحب نداشت. پرسیدم از بابا:
- این مال کیه ؟
- چه عرض کنم و الله !
- کسی چیزاش رو بر نمی داره ؟
- هه ! به چه دردی می خوره ؟ تمام قفسه ها پر از جنسه. هر کی بخواد از توی قفسه برمی داره .
- یعنی کسی این چیزا رو نمی دزده !
- بدزده ؟ فایده اش چیه ؟ آخرش باید جلوی صندوق پول اینا حساب بشه یا نه؟.
سردر نمی آوردم . مال چه آدم خوش سلیقه ای هم بود . پر بود از ماکارونی و قهوه و ژله و آجیل و چیزای کلاس بالا .
بابا گفت: « بیا دیگه ! به چی زل زدی ؟ از این چیزا توی اینن قفسه ها هم هست .
خودم را رساندم به بابا . داشت پودر لباسشویی برمی داشت ، گفت: « ببین من چه قدر به فکر مامانتم ! ده تا پودر برداشتم واسهاش . »
گفتم: « اگه راست می گی ماشین لباسشویی بخر واسه اش . »
سری تکان داد و گفت: « اگه می شد با این کارت ها خرید که خوب بود . یه ماشین ظرفشویی هم می خریدم . حیف که قیمتشون بالاست . »
بعد ده تایی دستمال کاغذی برداشت و گفت: « اینم دستمال ، از این به بعد نبینم کسی توی خونه دماغش رو با آستینش پاک کنه . »
گفتم: « بابا ! » و اشاره کردم به خانم و آقایی که از حرفش خنده افتاده بود رو لبهایشان.
راه افتادیم. بابا مثل آدم های از قحطی درآمده هرچه که می دید ، چند تا برمی داشت و توی چرخ می گذاشت و تازه تفسیرشان هم می کرد و از خواصشان کلی حرف می زد. من هم از فرصت استفاده کردم و تا آنجا که می شد چیپس و پفک شکلات های کاکائویی برمی داشتم. چیزی نگذشت که چرخ دستی پر شد . بابا امر کرد: « منوچهر ! یه چرخ دیگه ! »
- بسه بابا ، ما که این همه چیز میز مصرف نمی کنیم !
- حرف نباشه ، اینا برا شیش ماهه، خیال کردی یه روزه باید هپولی هپو بشه ! حالا کو تا اداره دوباره به ما از این کارت های اعتباری بده !
- می گم . . . . . کم نیاریم یه موقع . . . .
- نترس ، پنجاه هزار تومن اعتبار داره . چی خیال کردی ؟ از هیچی نترس . اگه بابا ساربونه می دونه شترها رو کجا بخوابونه .
وقت به طرف پارکینگ چرخ ها می رفتم. زن ها و مرد های زیادی را دیدم که از قحطی درنیامده بودند . با خیال راحت جنس برمیداشتند و توی چرخهایشان میگذاشتند . حالتهایشان خیلی با ما فرق داشت . دوباره همان چرخ بی صاحب را دیدم . رفتم طرفش و به جنس هاسش نگاه کردم . دلم می خواست بدانم که صاحبش کیست. کمی هلش دادم. دلم می خواست صاحبش بگوید: « آقا دست نزن ! اینایی که می بینی
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 5