کردم . حالا هم بابام می خواد کت شلوارشو بپوشه و بره مسافرت . می شه بدون قبض بدینش ؟ »
صاحب خشکشویی صداش را کلفت کرد و گفت: « من از کجا بدونم راس می گی ؟ »
گفتم: « شما خودتون همین حالا گفتین حرف راستو باید از بچه شنید . »
مثل آدم های تسلیم نگاهی به من به آن آقای خال گوشتی انداخت و گفت: « خب بله ، منم نمی گم دروغ می گی . » و یکهو بی مقدمه خندید و ادامه داد: « معلومه کارِت درسته و کلک تو کارت نیست . آدمی که کارش درست باشه ، چشماش برق می زنه . برق حقیقت . این جوری . » و چشم هایش را دراند و مثلاً براق نگاهم کرد و قاه قاه خندید .
من هم برای این که ضایع نشود لبخند زدم . گفت: « خب پسر گلم ، چه رنگی بود ؟ »
گفتم: « رنگش دقیقاً یادم نیست . » پاسپورت را از جیب درآوردم ، عکس بابا را نشانش داد و گفتم: « ولی ایناهاش . بابام باهاش عکس انداخته . »
صاحب خشکشویی پاسپورت را گرفت و نگاه کرد و زیرلب گفت: « دمت گرم . بابا تو دیگه کی هستی ؟ معلومه خیلی کارت درسته . خوشم اومد . با سند و مدرک حرف می زنی . »
می خواستم بگویم ولی توی خونه بهم می گن خنگول . مرد رو به آقای خال گوشتی گفت:« بچه های این دوره و زمونه یه چیز دیگه ان . قبول داری ؟ »
مردخال گوشتی آهی کشید و گفت: « کاش همین جوری بمونن . بزرگ تر که شدن . دزد و کلاهوردار نشن . »
از جا بلند شد و دست به کمر گفت: « خب داداش ، من دیگه برم تو کاری نداری ؟ »
صاحب خشکشویی پکر شد: « کجا ؟ حالا نشسته بودی . یه چای دیگه بریزم ؟ »
مرد خال گوشتی آمد طرف پیشخوان و گفت: « نه . برم کلومتری ، ببینم از این مرتیکة کلاه وردار خبری نشده » . و چشمش به پاسپورت بابا افتاد که هنوز در دست صاحب خشکشویی بود . « ببینم عکس این یارو رو . »
می خواستم بگویم بابای من یارو نیست ، حرف دهنت را بفهم و بزن که دیدم رنگ به رنگ شد . عین آفتاب پرست . تعجب کردم و از این که دیدم چشم هایش عینهو دوتا تخم مرغ بیرون زد ، از وحشت سرجا خشکم زد . با صدایی که کمی می لرزید پرسید: « این آقای گاریچی چی کارة شماست ؟ »
جا خوردم . مثل این فیلم های جنایی که موسیقی متن دارند ، آهنگی در سرم به صدا در آمد . خود به خود نود درجه چرخیدم طرف خیابان ، بخار عظیمی جلوی نگاهم را گرفته بود و نمی دانم چرا همین طوری ، الکی ، از خودم خوشم آمده بود .
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 30