
شب بود 
کنار خیابان ، درخت خوابیده بود .
اما سایه اش درست وسط خیابان بود . . .
آه خدایا ! 
وسط خیابان . . . .
ناگهان باد وزید .
درخت از خواب پرید . 
سایه اش را وسط خیابان دید . 
درخت لرزید . 
سایه اش را از خیابان کنار کشید . 
یک ماشین با سرعت از کنار سایه رد شد . 
درخت سایه اش را در آغوش گرفت و . . 
خندید 
آه ! خدا را شکر که باد وزید . . .
باد فریاد زد 
این سهم من است از پاییز 
تمام برگ ها 
و درخت ناتوان در کشاکش با باد تمام سهم او را داد . 
باد فریاد زد : 
این سهم من است از پاییز 
تمام ابرها 
و ابرها در بی قراری باد چرخیدند و غریدند و باریدند . 
درخت در کابوس این ویرانی چشم هایش را بسته بود 
که 
زمین در گوشش زمزمه کرد : 
بیا ! این سهم تو از پاییز است 
تمام برگ ها 
تمام باران ها 
 . . . .
باد می رفت ، پر خراش از شاخه های عریان درختان . 
شاید این سهم او بود از پاییز ! 
مرجان کشاورزی آزاد
دوست نوجوانان 
سال پنجم / شماره 13 پیاپی 225 / 20 خرداد / 1388
  مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 225صفحه 13