مجله نوجوان 225 صفحه 32

یک قصة خوب پلیسی بسازی . اسماعیل به فکر فرو رفت و گفت : « جالب است . دارد یک چیزهایی توی ذهنم می آید . . . چرا تا به حال به فکر نیفتاده بودم؟ اصلاً خود این آشغال ها می تواند تبدیل به یک سوژة پلیسی شود . » حامد و افسر بعثی ساعتی را با هم حرف زدند . اسماعیل شور و شوق عجیبی برای نوشتن داشت . رو به حامد کرد و گفت : « گوش کن . ممکن است اسرای دیگری از اینکه ببیند من و تو با هم حرف می زنیم خیال کنند که با هم ساخت و پاخت کرده ایم که تو برای ما جاسوسی کنی . . . من از فردا شب ، به بهانه ای ، تو را به دفتر اردوگاه می کشانم تا همان جا نوشته هایم را بخوانی و نظر بدهی . . . » صحبت های آن دو ، ساعتی طول کشید . وقتی که حامد صحیح و سالم به داخل آسایشگاه برگشت همة اسرا تعجب کردند . در یک چنین مواقعی اسیری که روی حرف اسماعیل ، افسر بعثی ، حرفی می زد با سر و صورت کتک خورده برمی گشت . زمزمه در میان اسرا بلند شد . - چه اش شد؟ نکند با دشمن ساخته باشد؟ - نه بابا ! او قدیمی ترین اسیر این اردوگاه است . اگر قرار بود با دشمن سازش کند تا حالا می کرد . . . **** شب بعد ، دو سرباز بعثی به سراغ حامد آمدند و او را با خشونت فراوان با خود بردند ، آن ها گفتند که حامد باید به خاطر حرف های زشتی که دیشب به اسماعیل ، افسر بعثی زده ، بازجویی شود . وقتی که حامد وارد اتاق اسماعیل ، افسر بعثی شد ، او گفت : « خواستم تو را این جوری به اینجا بیاورند که اسرا شک نکنند . » بعد دفترچه ای را به طرف او گرفت . - یک داستان پلیسی نوشته ام . به نظر خودم که از آگاتا کریسیتی هم بهتر نوشته ام . بخوان و ایرادهایش را بگیر تا آن را تکمیل کنم . حامد دفترچه را گرفت و با دقت شروع به مطاله کرد . تمام قسمت های داستان را علامت زد و عیب و ایراد آن را گرفت . بعد توضیحات مفصلی به اسماعیل داد و سربازها دوباره را به داخل آسایشگاه برگرداندند . . . . این ماجرا ، چند شب دیگر ادامه پیدا کرد . بعضی سربازها ،به بهانه های مختلف ، سر ساعتی معین می آمدند و حامد را با خود می بردن . شب هفتم ، اسرا تصمیم گرفتند حامد را حسابی سوال پیچ کنند و تکلیف این ماجرای عجیب را روشن کنند . بازجویی که یک یا دو ساعت بیشتر طول نمی کشید . اگر هم بازجویی بود چرا او صحیح و سالم به آسایشگاه برمی گشت؟ ! اما حامد آن شب تا دیر وقت برنگشت .نیمه شب تمام شد و نیامد . صبح شد و نیامد ، همة اسرا نگران شدند ؛ نکند بلایی سر حامد آورده باشند؟ ! ظهر ، زمزمه هایی در میان اسرا پیچید : « حامد ، از اردوگاه فرار کرده است ! » عصر ، همة اسرا را در محطة اردوگاه به صف کردند . اسماعیل ، افسر بعثی ، مثل گرگ زخمی با خشم اسرا را تهدید کرد . - اگر بدانم ، حتی یکی از شما از ماجرای فرار حامد خبر داشتید یا با او هم دست بودید ، همة اردوگاه را به آتش می کشم ! بعد ، شخصاً به همراه چند سرباز وارد آسایشگاه اسیران شد . - وجب به وجب آسایشگاه را بگردید . هر نشانی از این اسیر نویسنده پیدا کردید به من بگویید . . . تمام رخت خواب حامد بازرسی شد . زیر یکی از پتوهای تخت ، یادداشت کوچکی پیدا شد . سربازی آن را به سرعت به دست اسماعیل رساند . حامد نوشته بود : « می دانم که این یادداشت را پیدا می­کنی. تو استعداد خوبی در نویسندگی داری . اما باهوش نیستی . تمام راه های فرار را از روی داستانت پیدا کردم ؛ سطل های بزرگ آشغال ، سوراخ سنبه های این اردوگاه لعنتی ، به هر حال ، داستان پایان خوشی برای من داشت . . . یک ضرب المثل ایرانی هست که می گوید : عدو (دشمن) شود سبب خیر ، اگر خدا خواهد . . » افسر بعثی کاغذ را در دستانش فشرد و چنان فریادی از سر خشم کشید که صدایش در تمام فضای اردوگاه پیچید . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 13 پیاپی 225 / 20 خرداد / 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 225صفحه 32