مجله نوجوان 226 صفحه 30

داستان دوست دفاع مقدس مردی از بهشت احمد عربلو تصویرگر : طاهر شعبانی مریم ، در حالی که دستش را جلوی دهان و بین اش گرفته بود ، از اتاق بخش بیرون دوید و به طرف دست شویی ، که ته راهروی نقاهتگاه بود ، رفت . درِ آن را با سرعت باز کرد و داخل کاسة دست شویی عق زد . دستش را دو طرف کاسه گذاشته بود و ، در حالی که احساس می کرد تمام دل و روده اش دارد از دهانش بیرون می آید ، چند بار بالا آورد . مهین هراسان درِ دست شویی را باز کرد و به داخل آمد و با نگرانی پرسید : « مریم ! یک دفعه چه اتفاقی برایت افتاد ؟ » مریم ، که رنگ از رویش پریده و عرق روی پیشانی اش نشسته بود ، با حالتی که شبیه گریستن بود ، به مهین گفت : « من نمی توانم اینجا بمانم ! نمی توانم ! » مهین با آرامش و لبخند گفت : « تو تازه یکی دو روز است که به اینجا آمده ای . فرصت می خواهد تا به این شرایط عادت کنی . » مریم دستانش را جلوی صورتش گرفت و ، در حالی که به شدت سرش را تکان می داد ، با گریه گفت : « نه ! نه ! من نمی توانم این شرایط را تحمل کنم . هیچ وقت به اینجا عادت نمی کنم . من به دردِ این کار نمی خورم . من از اینجا می روم . » مهین جلوتر رفت . دستش را روی شانة مریم گذاشت و گفت : « من هم اولش برایم سخت بود ، اما وقتی به این مسئله فکر کردم که آن ها برای ما و به خاطر ما به این حال و روز افتاده اند ، از خودم خجالت کشیدم که به عنوان یک نیروی هلال احمر نتوانم به آن ها خدمتی بکنم . » مریم با هر دو دست شانه های مهین را چسبید و ، با حالتی خشونت آمیز ، گفت : « آن ها بو می دهند . زخم های بسترشان وحشتناک است . روده هایشان از شکمشان بیرون آمده ، از همه جا بوی ادرار و تعفن به مشام می رسد . من نمی توانم این ها را تحمل کنم . فکر نمی کردم که یک نیروی هلال احمر این کارها را هم باید انجام بدهد . من نمی توانم . » مهین با لبخندی مهربانانه به درون چشم های مضطرب و مرطوب مریم نگریست و با ملایمت گفت : « حق با توست . آن ها بو میدهند . می دانی چرا ؟ برای اینکه گلوله هایی که در شکمشان منفجر شده ، مشکلات خاصی را برایشان تولید کرده است . اما تو هیچ به سن و سالشان نگاه کرده ای ؟ خیلی از آن ها زیر هجده سال سن دارند . تنها هستند . از شهرستان های خیلی دور به اینجا آورده شده اند . فکر می کنی خودشان از این وضعیتی که دارند راضی هستند ؟ نه ! آن ها هم تا چند وقت قبل مثل ما سالم و تندرست بودند ، اما این جنگ آن ها را به این روز انداخته است . حالا تو فکر می کنی که ما باید چه کار کنیم ؟ آن ها را با همین حالت رها کنیم تا بمیرند ؟ » مریم دستانش را جلوی صورتش گرفته بود و می گریست . مهین با مهربانی گفت : « من ، به عنوان مسئول نقاهتگاه ، نذر کرده ام که به مجروحانی که مستقیم از جبهه به اینجا آورده می شوند و گرد و خاک جبهه روی صورت و لباس هایشان است ، خدمت کنم . اما نمی توانم به تو اصرار کنم که اینجا بمانی و به کارت ادامه بدهی . این کار ، کارِ دل است . اجبار نیست . تو خودت باید راهت را انتخاب کنی . حالا دست هایت را بشور و بیا بیرون . من امشب حکم انتقالی ات را می نویسم . » مهین دستی به شانة مریم زد و بعد از دست شویی خارج شد . مریم شیر آب را باز کرد و مشتی آب به صورتش پاشید و درون آینة کوچکی ، که بالای کاسة دست شویی نصب شده بود ، خودش را نگاه کرد . اشک ، بی امان ، از چشمانش روان بود . دوباره مشتی آب به صورت ریخت و بعد هم یک مشت دیگر و باز هم مشتی دیگر . مقنعه اش خیس شده و روی پیشانی اش چسبیده بود . دست هایش را مشت کرد و روی چشمانش گذاشت و به گریستن پرداخت . وقتی از دستشویی بیرون آمد ، چشمانش قرمز و متورم شده بود . توی راهروی نقاهتگاه آمد و شد غیرعادی به چشم می خورد . چند نفر از مجروحان که توان حرکت داشتند از اتاق های خود بیرون آمده بودند و با شور و هیجان به طرف یکی از اتاق ها ، که ازدحام زیادی در آن دیده می شد ، می رفتند . مریم ، که با دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 14 پیاپی 226 / 27 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 226صفحه 30