داستان دوست
هدیه ای برای
مینای کوچک کیف طلای رنگش را پیش رویش باز کرده بود و محتویات آن را یکی یکی بیرون می آورد و با دقت نگاه می کرد . این کیف گنجینة مینا بود . اول عکس پدر؛ مینا مدتی آن را خیره خیره نگاه کرد ، سپس ، صورت پدر را بوسید و عکس را درون کیف گذاشت . بعد یک آیینة کوچک؛ مینا آن را جلوی صورتش گرفت و پدر را دید که کوچک و ظریف شده است . . . .
مادر از بیرون آمد . چادرش را از سر برداشت ، نشست و به پشتی تکیه داد . نگاهی به مینا انداخت و گفت : « سلام عزیزم ، دوباره گنجت را بیرون ریختهی ؟ » مادربزرگ کجاست ؟ »
مینا خندید . دندان های سفید و مرتبش نمایان شدند ، گفت : « مامان بزرگ سرش درد می کرد ، رفت خوابید . »
صدای مادربزرگ از اتاق دیگر بلند شد .
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 15 پیاپی 227 / 3 مرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 227صفحه 14