مجله نوجوان 227 صفحه 21

باز هم یک حکایت تکراری ؟ می گویند : « شغالی ، مرغی را ، به رغم میل باطنی مرغ ! از خانة پیرزنی دزدید ! پیرزن عصایش را برداشت و مثل فشفشه (البته از نوع بی خطر آن!) دنبال شغال دوید و فریاد زد : « ای هوار ! ای داد ! ای بیداد ! مردم به دادم بر سید ، شغال ، مرغ دَه کیلویی مرا با خودش برد ! » شغال از این حرف پیرزن ، سخت ناراحت شد و با خودش گفت : « ای بابا ! پیر زن هم پیرزن­های قدیم ! این مرغ ، کُلاً دو کیلو هم نمی شود ! عجب روزگاری شده ها ! پیرزنه روز روشن ، چه دروغ بزرگی می گوید ، آبروی شغال را همه جا می برد . حالا همه خیال می کنند که من لابد یک گوسفند دزیده ام . . . . عجبا ! عجبا ! . . . » شغال ، همان طور که توی دلش غُر می زد ، نزدیک دوستش ، روباه رسید . مرغ بخت برگشته را که از ترس سکته کرده بود روی زمین گذاشت . عرق سر و صورتش را پاک کرد و آه بلندی کشید . روباه که با دیدن مرغ ، دهانش آب افتاده بود پرسید : « شغال جان ! عزیزم ! چه مرگت شده ؟ چرا این قدر پریشانی ؟ » شغال گفت : « هیچی بابا ! از دست این پیرزن دروغگو ناراحتم . روز روشن دارد دروغ می گوید . مرغی را که نیم کیلو هم وزن ندارد ، داد می زند که ده کیلو است ! » روباه گفت : « مرغ را بده ببینم چند کیلو است ؟ » وقتی که روباه ، مرغ را گرفت فرار کرد و هنگام فرار داد زد : « به پیرزن بگو این مرغ به پای من چهل کیلو حساب کند . » قصة ما تمام شد . حالا هی نپرسید چطور روباهی که مرغ توی دهانش بود ، حرف می زد ، و از این جور حرف ها ، لابد مرغ را یک لحظه روی زمین گذاشته و حرفش را زده و بعد رفته است ! از این داستان تکراری نتیجه می گیریم که دزدی که به دزد دیگر بزند ، شاه دزد است ، یا اینکه پیرزنی که دروغ بگوید سزایش همین است و یا اینکه . . . . به زور که نمی شود دیگران را خنداند ! الهی پیر شوی آورده­اند ، پیرمردی خیلی فرتوت که در جوانی خیلی توت می خورد، نزد طبیب رفت و از رنج های گوناگون خویش به او گفت . هر دردی را که می گفت ، طبیب در پاسخ او می گفت : « این از پیری است ! » سرانجام پیرمرد فرتوت عصبانی گشت و از کوه در رفت و مانند کودکان ، گلاب به رویتان شروع کرد به شکلک درآوردن برای طبیب ! طبیب که خیلی بلا بودً ! لبخندی زد و گفت : « الهی ، موش بخوردت ! این کار هم از پیری است ! » از این حکایت نتیجه می گیریم که ای مخاطبان این مجله ، اگر انشاءالله صد سال عمر کردید و پیر فرتوت شدید ، مبادا جلوی طبیب ، از این کارها بکنید از یک پیر فرتوت بعید است . آرزو آورده اند که وقتی آن پیر فرتوت ، که شرح آن در همین صفحه آوردیم ، از پیش آن طبیب بیرون آمد ، رفت پارک و پیش دوستانش نشست ! او از یکی از دوستانش پرسید : « هوشنگ جون ؟ ! آیا تو تا به حال به هیچ کدام از آروزهای دوران کودکی ات رسیده­ای ؟ » دوستش فکری کرد و گفت : « البته که رسیده ام . وقتی که بچه بودم ، هر وقت که بازیگوشی می کردم ، مادرم موهای سرم محکم می کشید . آن زمان ، من همیشه آرزو داشتم که ای کاش کچل باشم و مادرم نتواند موهایم را بکشد . خوشبختانه اکنون که به این سن و سال رسیده ام ، آن آرزویم برآورده شده است ! ! » از این حکایت نتیجه می گیریم که کچلی هم برای خودش عالمی دارد ! ! دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 15 پیاپی 227 / 3 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 227صفحه 21