زیادی را به آستین و جیب لباسش دوخته بود تا دزد آن ها را نبرد . غافل از اینکه به دست خود ، لباسش را تحویل یک دزد داده است !
مرد داخل حمام رفت و بعد از مدتی بیرون آمد . حالا خورشید کاملاً بالا آمده بود و همه جا را روشن کرده بود . مرد به اطرافش نگاه کرد تا دوست خودش را پیدا کند و جبه اش را از او بگیرد ، اما اثری از دوستش ندید . او غمگین و افسرده و ناراحت به سمت خانه اش راه افتاد . او خیال می کرد که دوستش پول های او راد دیده و لباس را با خودش برده است .
همان طور که مرد ، نگران و ناراحت به سمت خانه می رفت ، ناگهان دزدی که مرد اشتباهی لباسش را به او سپرده بود او را صدا زد و گفت : « آهای مرد ! کجای می روی ؟ بیا لباست را بگیر ! »
مرد برگشت و با تعجب ، جبه اش را در دست مرد غریبه ای دید . پرسید : « تو کیستی ای مرد ؟ جبه من در دست تو چه کار می کند ؟ ! »
دزد گفت : « من همان کسی هستم که تو جبه ات را پیش او به امانت گذاشتی و وارد حمام شدی ؟ حالا بیا و آن را بگیرد که یک ساعت بیشتر است که از کار و زندگی افتاده ام . »
مرد گفت : « مگر کار تو چیست ؟ »
دزد گفت : « کار من دزدی است ! »
مرد با تعجب بیشتری گفت : « هیچ سر در نمی آورم ! جبه من در دست تو چه کار می کند ؟ ! »
دزد گفت : « تو هنگامی که به داخل حمام می رفتی آن را به خیال اینکه من دوستت هستم ، نزد من به امانت گذاشتی . من هم اینجا ایستادم تا تو بیرون بیایی و آن را به تو پس بدهم . »
مرد پرسید : « گر دزد هستی ، چرا آن را نبردی ؟ مگر ندیدی که پول هایم را بر آستین و جیب های آن دوخته ام ؟ »
دزد گفت : « اگر هزار دینار زر هم در این لباس بود ، من به آن دست نمی زدم ، چون تو آن را به عنوان امانت به من سپردی ، من گاهی دزدی می کنم ، اما در امانت کسی خیانت نمی کنم . خیانت در امانت ، راه و رسم جوانمردی نیست . . . . »
مرد جبه اش را گرفت و با تعجب فراوان به سمت خانه اش رفت . . . .
* جبه ، جامه بلند و گشاد که از روی لباس های دیگر می پوشند .
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 15 پیاپی 227 / 3 مرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 227صفحه 27