مجله نوجوان 230 صفحه 8

جیب پیراهنم گذاشتم بعد دستم را بلند کردم و گفتم : ((آقا اجازه!)) معلم نگاهم کرد و گفت : ((بله!)) - آقا اجازه برم آب بخورم . انتظار نداشتم به من اجازه بیرون رفتن بدهد ، اما گفت : ((برو زود برگرد .)) در آن لحظه اگر تمام دنیا را به من می دادند آن قدر خوشحال نمی شدم . فورا بلند شدم سرم را پایین انداختم و از کلاس بیرون رفتم . نگاهی به اطراف کردم . کسی نبود . بابای مدرسه هم رفته بود . فورا به طرف آب خوری رفتم . بشکه بزرگی آنجا بود که کاغذ پاره ها را در آن می ریختند . به فکرم رسید عکس را پاره کنم و بریزم توی بشکه ، اما دلم نیامد . آن قدر به آقا علاقه داشتم که هر وقت به عکسش نگاه می کردم ، احساس خوبی پیدا می کردم . یک بار که از پدرم پرسیدم چرا این طور می شوم . پدرم گفت : ((کسی که برای خدا با ظالم مبارزه می کند مردم دوستش دارند .)) اطرافم را نگاه کردم شاید تا جایی برای مخفی کردن عکس پیدا کنم . در همین موقع در دفتر باز شد و ناظم بیرون آمد . فورا رفتم توی دست شویی و در را بستم . چند دقیقه بعد بیرون آمدم . ناظم توی راهرو قدم می زد . تا مرا دید نگاهم کرد . فورا به کلاس برگشتم . انتظار داشتم از اینکه دیر به کلاس آمده ام ، معلم به من اعتراض کند ، اما او فقط گفت : ((برو بنشین .)) فکر کردم می خواهد آخر وقت تلافی همه چیز را سرم در بیاورد . حسین تا مرا دید طوری نگاهم کرد که فهمیدم می خواهد از من بپرسد که عکس را چکار کردم . با اشاره ، دستم را روی پیراهنم گذاشتم . حسین فهمید که عکس پهلوی من است . چهره اش در هم رفت و با عصبانیت نگاهم کرد . سر جایم که نشستم صدای زنگ تفریح مثل پتک توی سرم خورد بچه ها بلند شدند و از کلاس بیرون رفتند . من و حسین سر جایمان نشستیم . کریمی هم روی نیمکتش نشسته بود و به ما نگاه می کرد . دلم می خواست معلم نبود و من و حسین دو تایی می رفتیم سر وقت کریمی ، آن قدر او را می زدیم تا دفعه بعد دیگر هوس جاسوسی کردن نکند . کلاس که خلوت شد معلم به کریمی گفت : - تو بر بیرون کلاس و مواظب باش کسی داخل نیاید . کریمی بلند شد و از کلاس بیرون رفت و در را پشت سرش بست . معلم آرام به طرفمان آمد . دستم را گذاشتم روی عکس آقا و آن را به سینه ام فشار دادم . توی دلم گفتم : ((آقاجون خودت کمکم کن)) وقتی آقای نصرتی نزدیک ما رسید ، بلند شدیم . نمی توانستم حدس بزنم که او چطور می خواهد ما را تنبیه کند . معمولا معلم ها یا با چوب تنبیه می کردند ویا با پس گردنی و توسری و کشیده و چیز های دیگه . اما او به آرامی گفت : ((بنشینید)) من و حسین نشستیم . خودش هم روی نیمکت بغل دستی نشست . بعد رو به من کرد و گفت : ((گذاشتیش توی جیبت ؟)) ساکت ماندم و چیزی نگفتم . او ادامه داد : کریمی همه چیز را به من گفته . باز هم ساکت ماندم . آقای نصرتی دوباره گفت : ((خیلی بی احتیاطی کردی! چرا وقتی از کلاس رفتی بیرون پاره اش نکردی ؟)) گفتم : ((دلم نیامد آقا!)) لبخند ملایمی زد و گفت : ((از این به بعد مواظب باش .)) نفهمیدم منظورش از این حرف چی بود . جرئت کردم به حسین نگاه کنم . حسین هم نگاهم کرد . او هم نفهمیده بود . در این موقع کریمی وارد کلاس شد و گفت : ((ناظم توی حیاط است .)) معلم بلند شد و به من و حسین گفت : ((راجع به این موضوع با کسی حرف نزنید . در ضمن کریمی هم مثل شما طرف دار انقلاب است . از این به بعد با هم همکاری کنید . کلمه ((همکاری)) مرا به یاد موضوع انشا انداخت . حالا داشتم کم کم می فهمیدم که منظور آقای نصرتی از آن حرف ها چیست . کریمی توی انشا گفته بود : ((اگر چند نفر با هم همکاری کنند موفق می شوند .)) اما هنوز نمی توانستم باور کنم که کریمی طرف دار انقلاب باشد . به معلم گفتم : ((آخه او که باباش . . .)) معلم حرفم را قطع کرد و گفت : ((می دانم ، اما این ربطی به موضوع نداره ، خیلی ها هستند که برخلاف ظاهرشان ، طرف دار انقلاب هستند .)) معلم عجله داشت برود ، به کریمی گفت : ((همه چیز را برای آن ها بگو .)) معلم که رفت کریمی جلو آمد و گفت : ((من)) ببخشید که از اول همه چیز را برای شما نگفتم . چون آقای نصرتی می خواست شما را امتحان کنه .)) حسین که تا آن موقع گیج و منگ به ما نگاه می کرد یک دفعه با خوشحالی گفت : ((یعنی تو و آقا معلم هم طرف دار آقا هستید ؟)) کریمی لبخندی زد و گفت : ((آره ، من و آقای نصرتی و چند تای دیگه از بچه ها .)) بعد با دستش به بالای تابلو اشاره کرد و گفت : ((آقای نصرتی تصمیم گرفته یه روزی اون عکس را پایین بیاوریم و عکس آقا را جای اون بگذاریم . گفتم : ((آقای نصرتی و کریمی و من و حسین و چند تا از بچه ها . . .)) بعد سه تایی خندیدیم و از کلاس خارج شدیم . دوست نوجوانان سال پنجم/ شماره 18 پیاپی 230 / 24 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 230صفحه 8