مجله نوجوان 233 صفحه 19

داشته شده است . آن وقت آربوها با سفینه به زمین رفته اند و مدل عمه کاترین را از انبار یا کارخانه "ویاکد" دزدیده برای رسیدن به اهداف خود به آلفا آورده اند و همۀ این ها به این معناست که … . می توانستم هیجان درونی ام را احساس کنم … عمه کاترین واقعی همین جا در آلفا است . شاید در مخزن خواب آلفا - زمین! / کمی نشستم تا قطعات اکتشافی ام درست در جای خود قرار گیرند . همه چیز با هم جور درمی آمد . آربوها برنامه ریزی های "ویاکد" را با برنامه های خود عوض کرده اند . یعنی طوری به او برنامه داده اند تا امتیاز شرکت معادن دوونتر را به آن ها بدهد . بعد از من به عنوان شاهد فامیل دعوت کرده بودند . از من چون از همه کم سن ترم و کمتر با عمه کاترین آشنا بوده ام و شاید چون از بقیه ساده ترم ، برای گول خوردن! چه زوج باهوش و بد ذاتی بودند! خیلی خوب ، آفرین ولی شما هنوز جک استیونسن را نمی شناسید! . . . من باید اول بدن عمه کاترین را پیدا می کردم و به افراد "ویاکد" ماجرا را می گفتم… چطور این کار را باید بکنم؟… نمی دانستم ، فکرش از عملش آسان تر است . عمه کاترین گفت : "جک خسته ام . نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم ." انگار از کار افتاده بودم. برو بخواب عمه کاترین . شما را فردا خواهم دید . دیگر آنجا نماندم . نمی خواستم با آربوها روبه رو شوم . شاید از موضوع باخبر می شدند . و به من می گفتند که من چیزی را فهمیده ام که نباید می فهمیدم . بهترین کار این بود ، که به اتاق خوابم می رفتم و نقشه می کَشیدم که چطور عمل کنم! چراغ را خاموش کردم ، دراز کشیدم و به سقف خیره شدم از مرکز کنترل صدای تلق و تلوق دیوانه وار کامپیوترها به گوش می رسید . آن ها باید مدل را برنامه ریزی شده نگه می داشتند . تا من به زمین برگردم . بعد مدل در بستر بیماری می خوابید و بدن واقعی عمه کاترین در مخزن "ویاکد" تا همیشه باقی می ماند . روشن بود که باید در اولین فرصت به مخزن "ویاکد" می رفتم و باید مدلش را با خودم می بردم . قبل از اینکه خوابم ببرد به دلیل احمقانه ای که هر دوی ما را به اینجا کشانده بود لبخند زدم : صبح کنار میز صبحانه عمه کاترین نبود ، ولی آربوهای خندان آن دوروبر می چرخیدند . فرانک سرحال و با نشاط پرسید : "امروز چطورید ارباب جک؟ - خوبم ، ممنون روت پرسید : "ارباب جک ، مقداری آب پرتقال در لیوانتان بریزم؟" - نه ، تشکر ، عمه کاترین با ما صبحانه نمی خورد؟ فرانک گفت : "ببخشید عمۀ شما حالشان چندان خوب نیست . برایشان بهتر است که استراحت بکنند!" صدایش را صاف کرد : "به هر حل ارباب جک ، به شما متذکر شده اند که برای سفر به زمین آماده نیستند!؟" گفتم : "بله گفته اند…" و وانمود کرده ام که عمه کاترین چه بیاید و چه نیاید برایم مهم نیست . - من واقعاً باید به خانه برگردم . نمی توانم منتظر شوم که عمه کاترین تصمیم بگیرد . من کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه هستم و باید برای تمرین بروم . اشکالی ندارد امروز برگردم؟ از خدا می خواستند از بی تابی من برای رفتن به خانه ذوق کردند . ولی وانمود کردند که تصمیم من ناراحتشان کرده است . روت گفت : "ارباب جک ، متأسفیم که قصد دارید اینجا را ترک کنید ." در دل گفتم : "شرط می بندم متأسف می شوید ." گفتم : "امکان دارد عمه کاترین مرا به ترمینال "ویاکد" ببرد؟" نگاهی بینشان ردّ و بدل شد . نقشه شان این بود که عمه کاترین را در بستر بیماری بخوابانند ، تا وقتی که از دست من به کلی خلاص شوند . فرانک گفت : "مطمئن نیستم عمۀ شما حال آمدن به ترمینال را داشته باشد!" - آه ، پس بهتر است تا وقتی بهتر نشده اینجا را ترک نکنم . نمی توانم او را با این حال مریض اینجا بگذارم و بروم . پدرم هرگز مرا نمی بخشد! نگاه های بیشتری بینشان ردّ و بدل شد . فرانک گفت : "خوب ، شاید تا بعد از ظهر حالشان بهتر شود!" - امیدوارم . چون حتماً باید به خانه برگردم . روت با لبخندی گفت : "من برایتان جا رزرو می کنم . مطمئنم خانم دوونتر پرواز شما را خواهند دید!" پس از صبحانه ، روت برای بازگشتم به زمین جا رزرو کرد . عمه کاترین قبل از ظهر از اتاقش بیرون آمد . چشمانش می درخشید . احتمالاً درونش اطلاعات اضطراری گذاشته بودند ، که امیدوار بودم ، تارسیدن به ترمینال و پیدا کردن بدن واقعی اش دوام بیاورد . - عمه کاترین چطورید؟ با احتیاط گفت : "خیلی بهترم جک . باید از فرانک و روت عزیز تشکر کنم که از من مراقبت می کنند!" فرانک گفت : "آه خانم دوونتر شما با ما خیلی مهربانید . . ." در دل گفتم : "دوباره حرف های تکراری!" وسط حرفش پریدم : "می دانید عمه کاترین قرار است امروز به زمین برگردم؟" - بله جک ، روت و فرانک به من گفته اند . می خواهم به پدرت بگویی ، چقدر سپاسگزارم که اجازه داد تو به آلفا بیایی ، لطفاً به او بگو امیدوارم به زودی به زمین بیایم . یک سخنرانی خوب برنامه ریزی شده که از کارت های کامپیوتری با شتاب تهیه شده می آمد ، - بله ، خواهم گفت . شما آماده اید که مرا به ترمینال ببرید؟ - بله . - پس حالا باید با روت و فرانک خداحافظی کنم . - فرانک با همان لبخند همیشگی گفت : "نه هنوز! من و روت هم با شما می آییم! دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 21 پیاپی 233 / 14 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 233صفحه 19