مجله نوجوان 233 صفحه 32

بیشتر عصبانی کرده است . همین طور چشمم به مرد ستاره دار است که او با دست به آدم هایی که همراهش هستند ، اشاره می کند . آن ها هم چیزهایی سر تفنگ هایشان می گذارند و بعد تفنگ هایشان را به طرف مردم می گیرند . دوباره صدای بلند گو به گوش می رسد : "برای آخرین بار می گویم : متفرق بشوید!" کسی گوش به حرفش نمی دهد . مرد که این طور می بیند ، به تفنگ دارها اشاره می کند . آن ها هم یکی یکی شلیک می کنند ، اما هیچ کس روی زمین نمی افتد . تازه می فهمم که آن چیزها ، کسی را نمی کشد؟ با خودم می گویم : "یعنی چه؟ پس آن ها را برای چه پرت می کنند؟! توی همین فکر هستم که یکی از همان ها ، به سینۀ مرد کنار دستی ام می خورد ، می افتد زمین و دود می کند . مرد ، از درد داد می کشد . من وضع بدی پیدا می کنم و می بینم که دارد حالم به هم می خورد بعد هم چشم هایم می سوزد و آب می افتد و سرفه ام می گیرد نمی دانم چرا این طور شده ام . اما معلوم است که هر چه هست زیر سر آن دودهاست . حالا ، جمعیت درهم ریخته است و هر کس به طرفی می دود! - کاغذ ! کاغذ بیاورید! -باید آتش روشن کرد! گلولۀ دیگری شلیک می شود . همان طور که سرفه نفسم را بریده است . و از چشم هایم اشک می ریزد ، یک لحظه ، جمعیت را می بینم که به طرف مرد ستاره دار و همراهانش حمله می کنند و آن ها هم ، عقب عقب توی پادگان می روند . بعد در پشت سرشان بسته می شود . حالا ، مرد و تمام سربازها ، آن طرف در و پشت نرده ها هستند و فقط ماشینشان این طرف مانده . چشمم به ماشین است که پاره آجری به شیشۀ جلویی آن می خورد . شیشه خرد می شود و بلافاصله ، ماشین توی سیاهی مردم گم می شود و دیگر نمی توانم ببینمش . همین طور دارم اشک می ریزم و توی مردم وول می خورم که چشمم می افتد به داداش . دیگر نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و طرفش می دوم : "داداش! . . . داداش محمود!" صدایم توی صدای مردم و ماشینی که چپه شده و چرخ هایش رفته هوا ، گم می شود . دوباره صدا می زنم . این بار ، داداش برمی گردد طرفم و مرا که می بیند ، حسابی جا می خورد : "تو اینجا چکار می کنی علی؟! بالاخره کار خودت را کردی!" مردم از ماشین می گذرند و به طرف در می روند و شروع به هل دادن آن می کنند . نمی دانم در جواب داداش چه بگویم که دستم را می گیرد و از توی شلوغی ، بیرون می کشد . . . من هم بدون اینکه چیزی بگویم ، دنبالش می روم . از خیابان رد می شویم و آن طرف می رویم داداش کمی کاغذ جمع می کند و می آورد نزدیک درخت و می گوید : "بنشین!" می نشینم ، جلوی چشم هایم تار شده است . حالا به زور می توانم مردم را ببینم که برای یکدیگر قلاب می گیرند و از بالای در داخل پادگان می پرند . از مرد ستاره دار و آدم های عجیب و غریب و سربازهای دیگر ، خبری نیست؛ معلوم نیست که کجا رفته اند . داداش ، کبریتی از جیبش درمی آورد ، کاغذها را آتش می زند و می گوید : "از پای این درخت تکان نخور! تا من برگردم . اگر کاغذ پیدا کردی ، باز هم بریز روی آتش؛ این جوری اثر گاز اشک آور از بین می رود ." صدایش عصبانی نیست . معلوم است که تا آخر . زیاد ناراحت نشده است . می پرسم : "مگر تو کجا می روی؟" همان طور که می دوند و از من فاصله می گیرد .می گوید : "تو کاری نداشته باش! الان برمی گردم!" و تا من بفهمم چی به چیه ، خودش را به آن خیابان می رساند و از بالای نرده ها می پرد تو پادگان و از جلوی چشمم دور می شود حالا من مانده ام و تنهایی . جلوی پادگان دیگر هیچ کس نیست . همه داخل رفته اند . از پادگان ، پشت سر هم ، صدای تیراندازی می آید . با خودم می گویم : "یعنی داداش رفت داخل پادگان که چکار کند؟" وضع چشم هایم ، کم کم دارد بهتر می شود . حالا می توانم همه جا را خوب ببینم تکه مقوایی گیر می آورم و روی آتش می اندازم هوا سرد می گیرد ، دست هایم را می گیرم رویش و بعد که حسابی گرم شدند ، آن ها را می کشم روی گشوهایم ، این جوری گوش های یخ زده ام هم گرم می شوند . نمی دانم ، چقدر منتظر شده ام که سر و کلۀ داداش پیدا می شود . با خوشحالی داد می زنم : " بالاخره آمدی داداش؟ پس قاسم کو؟" می گوید : "نمی دانم! توی پادگان گمش کردم ." جلوتر که می آید ، لوله ای را می بینم که از زیر پالتویش بیرون زده است . با تعجب می پرسم : "این دیگر چیست؟" انگشتش را می گذارد روی لب هایش و می گوید : "هیس!" هیچی نگو! شتر دیدی ندیدی! خوب؟!"مش قادر می گوید : "ام - یک خوش دستی است؛ حرف ندارد! به سنگ بزنی ، سنگ را می ترکاند . من توی سربازی با آن کار کرده ام ."بابا ، پکی به سیگارش می زند و رو می کند به داداش و می گوید : "آخر ، برای چه این را آوردی خانه! به چه دردمان می خورد!"داداش می گوید : "به هیچ دردمان نمی خورد ، ولی اینجا بودنش ، بهتر از آن است که دست آن نامردها باشد و با آن مردم را به گلوله ببندند ."بابا می گوید : "الحمدالله ، دیگر شاخشان شکست! سگ کی باشند که بعد از این دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 21 پیاپی 233 / 14 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 233صفحه 32