مجله نوجوان 233 صفحه 33

بخواهند کسی را بکشند . حالا ، همه شان دارند دنبال سوراخ موش می گردند . آن مرغ توفانشان را هم که باد برد!" داداش می خندد و می گوید : "آره ، خیلی قدقد می کرد . خیال کرده بود که می تواند مردم را گول بزند ." می دانم که منظورشان از مرغ توفان ، همان شاهپور بختیار است که نخست وزیر بود و مثل اینکه دیروز - پریروز ، فرار کرده است . بی اختیار ، به یاد شعاری که بچه های محله مان ساخته اند ، می افتم : "ما می گیم خر نمی خواهیم ، پالون خر عوض می شه . ما می گیم شاه نمی خواهیم ، نخست وزیر عوض می شه ." صدای مش قادر ، مرا به خودم می آورد : حالا ، چرا توی ذوقش می زنید؟ به خدا ، جوان های این دور و زمانه ، خیلی جسارت دارند . زمان ما تو شهرمان ، هاوارخان ، یک شراپنل از روس ها غنیمت گرفت . هنوز که هنوز است ، کارش ضرب المثل خیلی از مجالس است . آن وقت یک جوان پانزده - شانزده ساله تک و تنها رفته و یک اسلحه آورده ، شما هم به جای اینکه تشویقش کنید ، می گویید که چرا آورده ." بابا می گوید : "آخر حالا وضع فرق می کند مش قادر . نه دوره ، دورۀ ماست و نه اینکه این ها روس هستند هر چند که روی روس های آن موقع را هم سفید کرده اند ، ولی موضوع اینجاست که دیگر فاتحۀ این رژیم خوانده است و این چیزها ، بیت المال حساب می شود ." مش قادر می گوید : "برو پدر آمرزیده! چه بیت المالی؟!" چهرۀ بابا توی هم می رود . معلوم است که خیلی ناراحت شده اما نمی خواهد چیزی بگوید . حتماً به دلیل مهمان بودن مش قادر است که چیزی نمی گوید . داداش رفته است توی فکر . بابا می پرسد : "خوب ، حالا می خواهی با این تفنگ چه کار کنی!" داداش می خندد و می گوید : "بالاخره یک کاریش می کنم دیگه!"توی اتاق ، فقط من هستم و مش قادر و داداش محمود . مش قادر می گوید : "فردا باید بروم گاراژ و ببینم که می توانم بلیت گیر بیاورم یا نه . دیگر کم کم باید رفع زحمت بکنم ."داداش می گوید : "وضع بلیت خیلی ناجور است . خیلی سخت می توانی گیر بیاوری"مش قادر می گوید : "گیر می آورم . می روم سراغ "سخاوت" ؛ با ما آشناست به من بلیت می دهد ."بعد ، صدایش را می آورد پایین و یواشکی می گوید : "گوش کن محمود! من می خواهم با تو یک معامله ای بکنم ."مش قادر می گوید : "می دانم که تابستان ها مجبوری صبح تا شب کار کنی تا پول تحصیل و خرج مدرسه ات را در بیاوری ، درست است؟"داداش می گوید : "بله ، درست است . ولی منظورت از این حرف ها چیست؟"مش قادر ، کلاه لبه دارش را روی سرش جا به جا می کند و می گوید : "من می خواهم از کار کردن راحتت کنم . می خواهم کاری کنم که تابستان ها مجبور نباشی این در و آن در بزنی ."داداش ، که معلوم است تعجبش بیشترشده است . می پرسد : "جدّی می گویی؟! چه طوری؟!"مش قادر لبخندی می زند و می گوید : "ببین! می دانی که من شکاربانم و همیشه احتیاج به اسلحه دارم . اینجا هم که خوب ، اسلحه به درد تو نمی خورد؛ چون کوه و جنگل که نیست که بتوانی با آن راحت تیراندازی کنی و هیج کس هم نبیند . برای همین هم من فکر کردم که بتوانیم یک جوری با هم کنار بیاییم . می توانم برای آن اسلحه جواز بگیرم . برای رد کردنش هم سخاوت کمکم می کند . خلاصه ، من حاضرم ده هزار تومان بدهم و اسلحه ات را بگیرم . چطور است؟"لب های داداش می لرزید ، با ناراحتی می گوید : "چه داری می گویی مش قادر؟! فکر کردی که من ، برای فروختن ، اسلحه را آورده ام . تو مثل اینکه هنوز مرا نشناخته ای!"مش قادر می گوید : "نه . . .نه . . . من کی این حرف را زدم؟ زبانم لال بشود . اگر چنین قصدی داشته باشم . این فقط پول زحمت توست . پول اینکه توی آن همه شلوغی و با آن خطرهایی که بوده ، همت کرده ای و رفته ای . . ." داداش دیگر نمی نشیند تا بقیۀ حرف های مش قادر را بشنود ، بلند می شود و از اتاق بیرون می رود مش قادر ، با تعجب بر می گردد و مرا نگاه می کند .نزدیک غروب است و هوا سرد سرد ، صدای زنگ که بلند می شود ، می روم تا در را باز کنم . ولی داداش نمی گذارد و می گوید : "نمی خواهد تو بروی ، خودم می روم!"با تعجب سر جایم می نشینم صدای داداش از جلوی در به به گوش می رسد : "سلام! تویی قاسم؟ الآن می آیم ."بعد هم برمی گردد توی اتاق : پالتویش را می پوشد . چیزی از پشت رختخواب ها برمی دارد و می زند زیر آن . بعد هم بیرون می رود . حسابی کنجکاو شده ام . لباس هایم را می پوشم . کلاه کشی ام را سرم می گذارم و بیرون می آیم و یواشکی می افتم دنبالشان ، اما هنوز چیزی نرفته اند که نمی دانم چطور می شود که داداش به عقب برمی گردد می خواهم خودم را جایی قایم کنم . اما دیگر دیر شده است . داداش ، ازهمان دور داد می زند : "ای ناکس! باز هم که داری زاغ مرا چوب می زنی!"این بار ، برخلاف همیشه ، اصلاً عصبانی نیست . همین مسئله به من جرئت می دهد که خودم را برسانم به آن ها و بپرسم : "کجا می روید؟"داداش می گوید : "مسجد!" می پرسم : "مسجد؟! مسجد برای چه؟" می گوید : "برای تحویل دادن اسلحه . امام گفته که هر کسی اسلحه دارد . تحویل بدهد ."با دودلی می پرسم : "می گذاری من هم با شما بیایم؟" داداش لبخندی می زند و می گوید : " باشد ، تو هم بیا!"سه تایی راه می افتیم طرف مسجد . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 21 پیاپی 233 / 14 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 233صفحه 33