مجله نوجوان 237 صفحه 5

به مناسبت شهادت امیرکبیر او دزدها را می شناخت س .حسینی مرد صراف آرام آرام قدم برمی داشت و زمین سنگ فرش بازار را طی می کرد . همان طور که جواب سلام همسایه هایش را می داد . به مغازه اش رسید . کلیدی را از جیبش درآورد . می خواست آن را داخل قفل ببرد ؛ اما قفل شکسته بود . به سرعت تخته ها و کلون را از پشت در چوبی برداشت و در را باز کرد . داخل دکان شد . همه چیز به هم ریخته بود . قفسه های چوبی ، نامنظم بر دیوارها و کف زمین رها بودند . چشمش به ترازوی زرگری اش افتاد . چند تا از زنجیرهایش پاره شده بودو نامیزان و بد شکل روی میز کارش افتاده بود . دوری زد و باز نگاه کرد . از جواهرات و پول ها خبری نبود . مرد بیرون پرید وسط بازار ایستاد و فریاد کشید . دستانش را بالا برد و بر سرش زد و شروع کرد به گریه و کمک خواستن . "آی ! به دادم برسید ! بدبخت شدم . . . زندگی ام را دزدیدند . . . ." در یک لحظه مغازه دارها ریختند دور و برش از دور و نزدیک صدایش را شنیدند و آمدند . "چی شده ؟" "چرا داد و فریاد می کنی ؟" "دزد بیچاره ام کرده . دکانم را خالی کرده ." با این حرف ، چند تا از مغازه دارها پریدند داخل دکان صراف ، اما قدم از قدم برنداشته بودند که اوضاع به هم ریخته مغازه ، دردم خشکشان کرد . صراف می زد به سر و صورتش و فریاد می کرد : "ای خدا ! آخر این چه بلایی بودکه بر سرم آمد ؟ زندگی ام نابود شد . کدام نامسلمان زندگی ام را سیاه کرد ؟ حالا مال و ثروتم به جهنم . امانت های مردم را هم برده . جواب مردم را چه بدهم ؟" دور و برش حسابی آدم جمع شده بود . "تا حالا از این اتفاقها توی بازار نیفتاده بود ." "لا مذهب مغازه را جارو کرده و هر چی بوده ، با خودش برده ." "ای صراف بنده ی خدا آدم خوبی است . حقش نبود که این بلا سرش بیاید ." "غلط نکنم دزد آشنا بود ." "گردنش بشکند ان شاءالله" صراف بدون توجه به حرف های مردم همان طور که هق هق می کرد ، با یکی از مغازه دارها حرف می زد : "چند وقت پیش یک خاتون آمد دم مغازه ام . یک کم طلا پیش من امانت گذاشت و سه هزار تومان گرفت . گفت که بعداً سه هزار تومانت را می آورم و طلاها را می برم ." مغازه داری که حرف های او را گوش می کرد گفت : "جواهراتش چقدر قیمت داشت ؟" "خیلی بیش تر از سه هزار تومان ، حدود پنج - شش هزار تومان ." "یاحضرت عباس ! این پول خودش یک ثروت است ." صراف گفت : "دزد بی پدر ومادر آن را هم برده ." "ای خدا زمین گیرش کند ." "بیچازه شدم . حالا به آن خاتون چه بگویم ؟" نزدیک ظهر بود مرد با چشم های اشک آلود کنار دکانش نشسته بود و چند تا از مغازه دارها ، باقی مانده ی وسایل او را در دکانش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 5