مجله نوجوان 237 صفحه 6

مرتب می کردند . ناگهان صدای چرخ های کالسکه که با تلق تلوق پای اسب آمیخته بود به گوش رسید . دکاندار هایی که به دکانشان برگشته بودند با شنیدن این صدا - که خیلی کم در آن بازار به گوش می رسید - از مغازه ها بیرون آمدند تا ببینند چه خبر است . کالسکه دم دکان مرد صراف ایستاد . از رنگ و روی کالسکه معلوم بود که متعلق به یک خانواده اشرافی است . یک خانواده ی نزدیک به دربار . صراف از جا بلند شد . در کالسکه باز شد و خانمی شیک پوش ازآن بیرون آمد . شمایل بزرگی بر سینه اش می درخشید . او را کنیزی همراهی می کرد . مرد صراف سلام کرد . ابرو های زن درهم گره خورده بود : "آمده ام جعبه ی امانتم را بگیرم !" باز هم مغازه دارها کارهایشان را ول کردند و دور آنها جمع شدند . "خاتون ! مغازه ام را که می بینید . دیشب دزدی به مغازه ام آمده و دکانم را خالی کرده جعبه ی حواهرات شما را هم برده است ." تصویر خشم در نگاه زن قالب شد : "ای حقه باز ! ای یک کلک است . تو با این کارها می خواهی جعبه ی جواهرات مرا صاحب شوی ." "کورشوم اگر بخواهم چنین کاری کنم ." " آن جواهرات تمام زندگی من بود . بیش از هزار تومان قیمت داشت ." "آخر من چه گناه دارم ؟ شما خودتان . . . ." "خفه شو ! مملکت ما صاحب دارد . من از دست تو شکایت می کنم ." برگشت و سوار کالسکه شد . یک ساعت نمی شد که زن رفته بود . مأموری به مغازه مرد آمد : "شما صراف هستید ؟" "بله ، امری بود ؟" جناب امیر نظام شما را احضار کرده است . زود بیا که باز هم عصبانی شده است ! خدا به دادمان برسد . صرافی نگاهی به لباسهایش انداخت . خاکی شده بود . آنها را تکاند . در مغازه را بست و دنبال مأمور به راه افتاد . امیر کبیر قدم می زد . روی پیشانیش چین افتاده بود . دستش را از پشت به هم گره زده بود و این طرف و آن طرف می رفت . زن کناری ایستاده بود و هنوز خشم در چشمهایش موج می زد . صراف دست بر سینه گذاشت : "در خدمتم حضرت امیر !" امیر کبیر از قدم زدن باز ایستاد . سر تا پای مرد را نگاه کرد و ناگهان چشمهایش در چشم های مرد قفل شد : "ببینم راست است که توجعبه ی جواهرات این خانم را به امانت گرفت های و سه هزار تومان به او داد های ؟" مرد سرش را پایین انداخت : "بله جناب امیر ! دو سال پیش این خانم مقداری طلا و جواهرات پیش من امانت گذاشت و سه هزار تومان پول گرفت . آخر می گفت که به پول احتیاج دارم . بنا شد شش ماه بعد بیاید وسه هزار تومان را بدهد و طلاهایش را بگیرد . اما تا دو سال پیدایش نشد . حالا امروز که بدبخت و بیچاره شده ام . آمده امانتش را بگیرد ." امیر دوباره شروع به قدم زدن کرد . چند قدم که طی کرد . سرش را به طرف مرد برگرداند و گفت : "اگر واقعاً دکانت را دزد زده باشد ، من آن دزد را پیدا می کنم ." و بعد رو به زن کرد : "خانم شما بروید و پنج روز دیگر بیایید ! آن روز - ان شاءالله - یا اموالتان را از من بگیرید و یا پول آنها را ." لب های زن به خنده باز شد . مرد صراف خنده ی او را برای بار اول می دید . زن از امیرکبیر تشکر کرد و با کنیز خود بیرون رفت . پایش را که به اتاق امیر گذاشت . سلام بلند بالایی به او داد . باز هم کنیزش همراهش بود .زن چشمش به صراف افتاد . کنار در او روبه روی امیر ایستاده بود . اعتنا نکرد . چشمش به دست امیر بو تا پنج هزار تومان پول را توی دست او بگذارد . امیر او را که دید ، خند های کرد : "خانم ! خوشبختانه جعبه ی جواهرات شما صحیح و دست نخورده پیدا شده است ." و به جعبه ی میز کارش اشاره کرد . مرد صراف چشم های زن را دید که چند بار تند و پشت سر هم پلک می زدند . او با تعجب جعبه و جواهرات توی آن را نگاه کرد . تعجبی که از چشم های زن می بارید . بیش از اندازه آشکار بود . زن جلو رفت و جعبه را در دست گرفت . آن را نگاه کرد . سر بلند کرد . یک نگاه به مرد صراف انداخت و یک نگاه به امیر ؛ دوباره به جعبه چشم دوخت . "خانم ! جواهراتتان را با خیال راحت بردارید و طلب این مرد را پس بدهید !" امیر این را گفت و منتظر عکس العمل خانم شد . زن با صدای بلند گفت :

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 6