مجله نوجوان 237 صفحه 7

"جناب امیر من در این جعبه را مهر کرده بودم ، اما باز شده ومهر به هم خورده است . جواهرات جعبه همه اش بدلی است ." امیر ساکت بود و جعبه را که در دست های زن بود نگاه می کرد . صراف هم مثل او . "جناب امیر ! این مرد صراف حقه زدهاست ." یک دفعه امیر آتش گرفت . داغ شد ، منفجر شد و از هم پاشید : "خانم ! گفتن این امر خیلی وقاحت می خواهد ، خایل می کنی کسی به زرنگی تو نیست ؟ تو این جواهرات قلابی را پیش این مرد به امانت گذاشتی و سه هزار تومان از او گرفتی و قرار شد شش ماه دیگر برگردی ، پول را بدهی و امانت را ببری ، اما تو رفتی که دیگر برنگردی . این صراف بنده ی خدا ، وقتی فهمید جواهرات قلابی هستند که دیگر خیلی دیر شده بود و هیچ نشانی از تو نداشت و دیگر نمی توانست تو را ببیند ؛ اما تو وقتی شنیدی دکان او را دزد زده ، خواستی زندی کنی و باز هم از او پول بگیری ." امیر نفسی تازه کرد . سرخ شده بود . "آن سرقت و بقیه ی موضوع ساختگی بود . من خوب می دانستم که صاحب جواهرات - هر کس که باشد . طمعش آن قدر زیاد هست که برگردد و بخواهد با زرنگی باز هم از این مرد پول بگیرد ." زن از شرم سرخ شده بود . کنیزبا دهان باز به امیر نگاه می کرد . اشک در چشمان صراف جمع شده بود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 7