مجله نوجوان 237 صفحه 13

راننده صدا کرد : "ورزشگاه ! ورزشگاه نداریم ؟" کسی نبود . هوای داغی از پنجره ها سرمی کشید تو . پیرمرد آه عمیقی کشید تقویم را بست . اما انگشت دراز و لاغرش مثل چوبی خشک لای تقویم ماندهبود . بعد به پسره رو کرد و گفت : "ببین ، شما ورزشم می کنی ؟" - بله . - چه ورزشی ؟ حتماً فوتبال ! پسره سرش را به تأیید تکان داد . پیرمرد گفت : " فوتبال چیه ؟ همه اش هو و جنجاله . من جوونیهام دونده بودم . دونده ی استقامت . از اول تا آخر خط را یکنفس می دویدم . دویدن خیلی لذت داره . یعنی آدم به خط پایان که می رسه ، چه برنده باشه و چه بازنده . احساس پیروزی می کنه . به نظرمن زندگی یعنی دویدن ." پسره می فهمید که پیرمرد حرف های عمیقی می زند : حرف هایی که فهمشان کمی مشکل بود . خودش هم عاشق آن حرفها بود ؛ ولی حالا فکرش جای دیگری بود . بچه ی کبری هنوز توی بغلش بود و مادرش می گفت : "بچه ی کبری هنوز توی بغلش بود و مادرش می گفت : "بچه رو بذار سر جاش بغلی می شه ها !" - تقی آباد . تقی آبادی هاش پیاده شند . نقی آبادی ها بشینند . کسی خوابش نبررره . چند نفری پیاده و چند نفری سوار شدند . پسره صدای شرشر شنید . نگاه که کرد ، دید راننده برای خودش چای می ریزد . تشنه بود . هوس یک لیوان آب خنک داشت . باز صدای عطسه آمد . این بار دو تا پشت سر هم . از قسمت زنها صدای یک بچه می آمد که وق میزد . پیرمرد ساعت مچی قدیمی اش را نگاه کرد . زیر لب گفت : "چند ایستگاه دیگه مونده ؟" پسره هیچ نگفت و به عقربه های شب نمای ساعت پیرمرد فکر کرد . اتوبوس پرگاز راه افتاد . پسره داشت گلبرگی را لمس می کرد که به نظرش مثل صورت یک بچه خیلی لطیف و ناز بود . بابا پول نداده بود ؛ مثل همیشه دستها توی جیب گفته بود : "ندارم ! حالا مگه واجبه ؟" پسره گفته بود : "واجبه . فقط یه کادوی کوچولو می خرم ." بابا گفته بود : "بی خیال بابا ! حالا کی از تو انتظار داره . تو برو اونجا . من شب یه چیزی می خرم و میارم . مادرتم که یه بقچه رخت و لباس واسه اش برده ." پسره خیلی فکر کرده بود که چه می تواند برای خواهرش ببرد . رسیده بود به گل های باغچه . شاید کبری از دیدنشان خوشحال می شد . خودشان که آپارتمانی بودند و باغچه نداشتند . انگشتش هنوز از خاری که به آن نشسته بود ، می سوخت . راننده ایستگاه بعدی را هم اعلام کرد : "گلستان . گرماااابه ی گلستان . حممومی هاش خواب نمونن ." دو تا از مسافر های جلویی کر و کر خندیدند . یکی شان گفت : "انگار خیلی خوشی عمو !" راننده دگمه ی در عقب را فشار داد . در پسی کرد و باز شد . هیکل راننده نیم دوری چرخید و گفت : "پس چی ؟ معلومه که خوشم . حقوق بگیریه . اول برج خنده . آخر برج گریه . شما مسافرها هم عجب موجوداتی هستید ها ! غر بزنیم یا سرمون تو لاک خودمون باشه ، می گین راننده های شرکت واحد عقده ای ان . بخندیم و مزاح کنیم ، می گین خوشی ." در را بست و راه افتاد . حرفهایش ادامه داشت :" چه خوشی عمو ؟ آخر اتوبان . پل صراطه . پلاک سفید و پلاک قرمز نداره . جلو همه رو می گیرن . اونی که سرعت غیر مجاز رفته . باید بترسه و بلرزه . اونی که محتاط بوده و پا رو دم قانون نگذاشته چیه ؟ خوشحال و خندونه . این دو روز عمر ارزش این حرفا رو نداره . . . پیرمرد گفت : "چی می گه این ؟ قاتی پاتی حرف می زنه . . . . اونجا رو !" ادامه دارد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 13