مجله نوجوان 237 صفحه 28

در انتظار مهمان مجید ملا محمدی صبح زود بود . چند گنجشک جیک جیک کنان دنبال یک شاپرک می دویدند . "امّ زید" دم در حیاط آمد ، جارویش را به دست گرفت و شروع کرد به جارو کردن . عمو خالد توی آفتاب نشسته بود . یک دستار زمستانی روی سر داشت با یک قبای پشمی روی شانه اش ، امّ زید تا او را دید ، سلام کرد و پرسید : "چه شده عمو خالد ؟ ! توی آفتاب نشست های ؟" عموخالد چند تا سرفه کرد و گفت : "سردم است . نشسته ام گرمم بشود !" امّ زید خندید . عمو خالد . با تعجب پرسید : "تو چرا صبح به این زودی داری جلو خانه ات را جارو می کنی ؟" آمّ زید کمی فکر کرد و جواب داد : "خودم هم نمی دانم به دلم افتادهکه شاید برایمان مهمان بیاید ."

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 28