مجله نوجوان 238 صفحه 7

خودم هم این دوره ها را کشیدم و حس کردم ، ولی به هر حال می گذرد و خدا کمک می کند . فاطمه طباطبایی از خودت دفاع کن امام همیشه می گفتند : سعی کنید از کسی کتک نخورید و اگر خوردی از خودتان دفع بکنید . یک روز علی با هدی درگیر شده و او را گاز گرفته بود طوری که جای گاز سیاه شده بود . والدین هدی ناراحت شده وجریان را به امام گفته بودند ؛ امام هم به هدی گفته بودند : تو چرا کتک خوردی؟ تو نباید بایستی ، تو از او بزرگتر هستی ، باید از خودت دفاع می کردی ، به مادر هدی نیز گفتند که : دیه اش را من باید بدهم . وقتی من پیش امام رفتم ، ایشان گفتند : هدی یک چیزی از علی گرفته بود و علی هم از خودش دفاع کرده و او را گاز گرفته است و من دیه اش را دادم . فاطمه طباطبایی سوغاتی مشهد زمانی که بچه بودم شاهد یکی از زیباترین کار های آقا بودم . ایشان همیشه قبل از اقامه ی نماز ، محاسن خود را شانه کرده و آن را معطر می نمود . من هر وقت جا نماز آقا را می دیدم در جا نماز ایشان یک شانه ی کوچک و یک شیشه عطر وجود داشت . زمانی که امام در قیطریه بودند ، با خانواده به مشهد مشرف شدیم در آنجا من اصرار بر خرید سوغاتی برای امام داشتم . مادرم گفت : معلوم نیست ایشان بپذیرند . ولی من گفتم که می خرم و یکی از عطر های ارزان مشهد را انتخاب کردم . بعد از بازگشت ، خدمت امام رفتیم و در آنجا مادرم گفت : آقا ، مریم با شما کاری دارد . فرمودند : با من چه کار دارد؟ چرا خودش نمی گوید؟ مادرم گفت : او مشهد بوده و یک سوغاتی برای شما آورده است . ایشان رو به من کردند و گفتند : بیا ببینم چه آورده ای . گفتم : آقا ، من برای شما عطر آورده ام . که شما وقت نماز به خودتان بزنید . عطر جانماز امام شاید صد برابر بهتر از عطر سوغاتی من بود ولی به محض اینکه من این مطلب را گفتم ، عطر جانمازشان را برداشتند و کنار گذاشتند ، گفتند : به به ، من چنین بویی تا به حال نشنیده بودم ، تو چطور یک چنین چیزی را انتخاب کرده ای؟ خیلی این عطر تو عالی است . من احساس می کردم که بهتر و قشنگتر ازاین کار من وجود ندارد . امام آن عطر را زدند و مرا بوسیدند و تشکر کردند . در حالیکه من فکر می کردم ، حالا این عطر را از من می گیرند و کناری می گذارند ، ولی ایشان عطر را در جانماز گذاشتند و فرمودند : واجب شد در وقت های دیگر هم به غیر از نماز این را به خودم بزنم ، چون خیلی خوشبو است . مریم کشاورزی یکی راصدا می کردند روزی در ایام تابستان بعد از نماز مغرب و عشا ، امام با مادرم در باغچه مشغول کاشتن گل بودند و ما با بچه های همسایه توی اتاق مشغول بازی بودیم ، درکنار پنجره ی اتاق رختخواب چیده شده بود و یکی از بچه ها خواهرش را بلند کرد و محکم روی رختخواب نشاند که در همین موقع پشت او به شیشه خورد و شیشه از بالا تا پایین خرد شد و درست آنجایی که مادرم و امام مشغول کاشتن گل بودند . ریخت . ما آماده بودیم که ایشان اعتراض بکنند ، ولی با اینکه امام دستشان زخمی شده و خون می آمد ، به ما هیچ چیز نگفتند وفقط به فردی که در منزل بودند ، گفتند : بیا این شیشه ها را جمع کن . در کل امام به ما آزادی می دادند . برای مثال بعد از ظهرها که ایشان می خواستند استراحت کنند ما بازی و سر وصدا می کردیم ، تنها کاری که ایشان می کردند ، یکی از ما را صدا می کردند ، یعین اینکه خیلی شورش را درآوردید و خیلی زیاد اذیت می کنید ، بارها می شنیدم که به مادرم می گفتند : امروز عصر بچه ها نگذاشتند من بخوابم . و این آزادی که ما در بچگی داشیتم . باعث شده بود که خیلی شیطان بار بیاییم . زهرا مصطفوی تنبیه شیطنت های من باعث شده که امام دو بار مرا تنبیه کنند . یک بار دست احمد آقا را که چهار سال کوچک تر از من بود . گار گرفتم . به طوریکه دندان های من درگوشت دستش فرو رفته بود و اقا مرا کتک زدند . ولی هرگاه ایشان ما را تنبیه می کردند به نحوی از دلمان در می آوردند . و آن شب هم نقل خریدند و گفتند : این را برای فهیمه خریدم . یک بار دیگر نیز مادرم به من گفتند که چیزی را بیاور . من قبول نکردم ، گفتم : نمی آورم ، امام آمدند و آستینها را بالا زدند و جورابها را درآوردند ، با این کارها می خواستند به من فرصت فرار کردن بدهند . اما من آن موقع نفهمیدم و فرار نکردم ، و ایشان بالاخره مرا تنبیه کردند . زهرا مصطفوی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 238صفحه 7