مجله نوجوان 238 صفحه 8

سفر به صفر فرهاد حسن زاده (قسمت دوم) روی صندلی بغل دستی جوانی کیف سامسونتش را باز کرده بود و با ماشین حساب کوچکی جمع و تفریق می کرد و روی کاغذی چیزهایی می نوشت . پیرمرد صدایش را اپایین آورد . و گفت : "ببین چه جور داره حساب و کتاب می کنه . فکر می کنی آخرش چنده؟" پسره شانه هایش را بالا انداخت . منظورش را نفهمیده بود . پیرمرد گفت : "من که هر چی حساب کردم ، دیدم آخرش صفره و بس ." پشت چراغ قرمز بودند . راننده در را باز کرد و همان طور که چشم به چراغ دوخته بود . چایش را هورت کشید . پسره هم چشم به چراغ و به صف ماشینها انداخت و بی تابانه پاهایش را به هم چسباند . آفتاب تیز بود و سایه ها غلیظ . از بیرون صدای آواز می آمد . همه ی نگاهها برگشت سمت پیاده رو ، مردی که ظاهری آشفته داشت و صدایی نازک ، شعر می خواند و از میان آب جوی آرام آرام قدم برمیداشت و گاهی می ایستاد : "به قبرستان گذر کردم کم و بیش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 238صفحه 8