مجله نوجوان 238 صفحه 18

جزیره ی آدمخواران سید سعید هاشمی (1) مردی در جزیره ای دست نیافتنی ، گیر قبایل آدمخواران افتاد . به رئیس آدمخواران گفت : می خواهید چه بلایی سر من بیاورید؟ رئیس گفت : پوستت را می کنیم وبا آن قایق درست می کنیم . باقی مانده ات را هم می خوریم . مرد با شنیدن این حرف یکدفعه پرید کارد یکی از افراد آدمخوار را از کمرش بیرون کشید و باآن کارد ضربه های محکمی به خودش زد . خون از همه جای بدنش راه افتاد . آدمخواران پرسیدند : مرتیکه چرا این طوری می کنی؟ مرد گفت : انتقام خودم را گرفتم . قایقتان را سوراخ کردم ! (2) مردی در جزیره ی آدمخواران گیر افتاد . آدمخوارها دورش را گرفتند . گفت : شما کی هستید؟ گفتند : ما آدمخواریم . می خواهیم تو را بخوریم مرد با ناراحتی گفت : ای بابا ! حالا که نوبت به خوردنمان رسید آدم شدیم؟ (3) آدمخواری از مسافرین و توریست هایی که همه را نوش جان کرده بود ، شنیده بود که دنیای بزرگی درآن طرف آبها هست که آدمهایش با آدمخوار های جزیره ی او فرق می کند . آنجا دنیای بسیار بزرگی است و آدم های زیادی در کنار هم زندگی می کنند . آدمخوار که انسان اهل منطق و متفکری بود ، به این فکر افتاد که سری به دنیای آن طرف آبها بزند . یک روز قایق محکمی ساخت و انداخت توی آب . خودش هم پرید توی آن و راه افتاد به طرف دنیای جدید . روزها رفت و رفت . گرفتار توفان و باران و گرداب و کوسه و نهنگ شد ولی با هر بدبختی بود خودش را به ساحل رساند . وقتی دنیای جدید را دید نزدیک بود چشمهایش از حدقه در بیاید . آن قدر آدم و ماشین و کارخانه و سرو صدا و رفت و آمد بود که سرش گیج رفت .وقتی به خودش آمد دید حسابی گرسته است . نگاهش به ساختمانی افتاد که مردم وارد آن می شدند و می لمباندند . او هم رفت و چون زبان آن آدمها را بلد نبود با اشاره ی دست ، سفارش مغز داد . صاحب رستوران وقتی سر و وضع آدمخوار را دید فکر کرد توریست است . دستور داد گارسن ها مغز گنده ای برایش بیاورند . او مغز را خورد و بلند شد که برود . صاحب رستوران جلویش را گرفت و پول خواست . اما آدمخوار نمی دانست پول یعنی چه ، صاحب رستوران که فکر کرد او خودش را به نفهمی زده و می خواهد پول مغز را بالا بکشد ، دستور داد گارسن ها حسابی بزنندش . گارسن ه مشغول زدن بودند که آدمخوار بدبخت خودش را از لای دست و پای آنها نجات داد و شروع کرد به دویدن . کمی که دوید به پشت سرش نگاه کرد ، دید گارسن ها کارد و ساطور دست گرفته اند و دنبالش می دوند . آدمخوار بیچاره که نزدیک بود سکته کند بی اختیار پرید توی ماشین که همان لحظه جلوی پایش ترمز کرد . وقتی سوار شد ماشین راه افتاد . مقداری که رفت آدمخوار پشت سرش را نگاه کرد دید دیگر از گارسن ها خبری نیست . در اولین ایستگاهی که ماشین ایستاد ، پیاده شد ، راننده گفت : کرایه اش را بده .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 238صفحه 18