ترش رویی
مجید ملا محمدی
مردی عسل می فروخت . در این کوی و آن برزن . خوشحال و شادمان ، محله به محله می رفت تا صدایی به آواز بلند ، به گوشش خورد .
- ای عسل دارم ، شیرین و مقوّی و تازه . . . دوای هر نوع بیماری و ضعف !
مردم از کوچک و بزرگ و زن و مرد به طرف او رفتند . به هر کس با مزاح و مهربانی سلام می گفت . در کاسه ای عسل می ریخت و به آن ها تعارف می کرد که از آن بخورند و مزه اش را بچشند .
گه او زهر برداشتی فی المثل
بخوردند از دست او چون عسل
او آن قدر مهربان و با انصاف و مورد اعتماد بود . که اگر زهر هم در کاسه اش داشت ، مردمان آن را مثل عسل می خوردند .
تا این که مردی حسود بر او بخل کرد و به خودش گفت : چرا او باید از این محله به آن محله برود و عسل بفروشد و این همه مشتری جذب کند . مگر من چه از او کمتر دارم !
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد برگرم بازار او
دگر روز شد گرد هر کو دوان
عسل به سر و سرکه بر ابروان
او مشک بزرگ عسل بر کول گرفت و در کوچه ها راه افتاد .
- عسل دارم . بیایید که نوبر است . اگر نخرید ، بیچاره می شوید و مرض به جانتان می افتد !
او بد اخلاق بود . دلش نمی آمد حتی کسی انگشتی به خیک عسلش بزند و مزه ی آن را بچشد . نه حوصله ی حرف زدن داشت و نه وقت خوش و بش کردن و دوستی با مردم ! فقط یکی دو نفر از او کمی عسل خریدند و رفتند . شب ، با خیک پر عسل و جیب خالی از سکه ی درهم و دینار ، به خانه بازگشت . او ، هم عصبانی بود هم آشفته حال . با خشم زیاد آبی به سر و صورت زد و درجای خود دراز کشید .
زن او وقتی پی به ماجرا برد با مهربانی بالای سرش نشست و گفت :
- اگر اخلاق خوب می داشتی و با مردمان مهربان و خوشروی بودی ، بی گمان مشک عسل هایت به زودی خالی می شد .
مرد غرق در فکر بود و زن دایم نصیحتش می کرد .
مرد اگر خوی بد داشته باشد جهنمی می شود ، اما اخلاق نیک و خوشرویی از بهشت آمده است .
آدم بد خوی ، بدبخت است و آدم خوشروی ، خوش بخت ! . . . .
این حکایت ، بازآفرینی یکی از سفر های بوستان سعدی است .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 238صفحه 29