مجله نوجوان 240 صفحه 2

نرم وآهسته بالای سرم ایستاد . بیدار بودم ، اما کمی تنبلی می کردم بلند شوم ! آهسته دستش را روی شانه ام گذاشت : - دخترم ، دخترم . فکر کردم کمی برایش ناز کنم . دیر جواب دادم . - دخترم : نگاهش کردم . خندید . سلام کرد . سلام کردم . - پا می شی ؟ گفتم : چشم . مادر رفت برای خواندن نماز صبحش ، و من ایستادم به تماشای او . می دانستم که خدا ما را می بیند . گفتم : سلام خدا جون . صبح بخیر ! خندیدم و گفتم : می خوام وضو بگیرم برای خوندن نماز ! . .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 240صفحه 2