مجله نوجوان 240 صفحه 9

مادر و صدای ضربان قلب او ، و نگاهش و لبخندش و پدری که از بالا سر او نگاهم می کند و در خیالش اول از همه دوچرخه سواری مرا می بیند و کیف دنیا را می کند . . . آقا می رفت لیوان چایی و دو حبه قند برمی داشت و می آمد می نشست روی پله ی دوم تا نرم نرمک چایی اش را بخورد ، نسیم عصر بفهمی نفهمی برمی خاست و ما زنبق های تشنه دلمان تنگ می شد برای شنیدن و نوشیدن آب . نه آقا حرف می زد و نه خانم . من کودکی به دنیا نیامده ام ، گم شده ام در بیابان آرزو های یک زن . گاهی توی باغچه ی کوچک دلمان می خواست کودک بازیگوشی می آمد پیش ما و هی کنار ما ورجه وورجه می کرد . نوه ی زن همسایه اسمش "سلیمان" بود . چند بار توپ قرمزش افتاده بود سر ما وکمی ترسیده بودیم . اما توپش پلاستیکی بود و سبک ، آقا با اخم در را باز کرده بود . آن وقت "سلیمان" با ترس و لرز آمده بود و توپ قرمزش را برداشته بود و پا گذاشته بود به فرار . اگر روزی پیدا می شدم و به دنیا می آمدم ، توی خانه ای برو بیا بالا می گرفت ، همه می خندیدند و مرا به هم تبریک می گفتند مثل روز های عید ، بعد می گشتند دنبال یک اسم . آن وقت من باید ماهها شیر می خوردم تا صاحب یک توپ قرمز باشم . آب توی شیلنگ فش فش می کرد و ابتدا کمی آب گرم می ریخت رو سر ما ، رفته رفته آب خنک تر می شد . خورشید از آسمان ، حیاط ساکت رفته بود و ما ، هی آب می نوشیدیم تر می شدیم و تازه می شدیم . از خیال یک زن توی طشتی کوچک مرا می شویند .اول ها می ترسیدم و می زدم زیر گریه اما رفته رفته دوست شدم با آب ولرم و مادرم هی قربان صدقه ام رفت . گربه ی سیاه و سفید سر دیوار می ایستاد به تماشا .بعد روی دوپا بلند می شد ودماغ و پس کلّه اش را می مالید به شاخه های آویزان . حوض کوچک زیر شیر . آب نداشت و همیشه خالی بود . نه خانم با آقا و نه آقا باخانم حرف می زد . کمی مانده به غروب . آقا لباس می پوشید و با کفش های واکس خورده می رفت بیرون تا پاسی از شب . اگر به دنیا می آمدم همه کار می کردم تا زود شش هفت سالم بشود . این جوری کت و شلوار می پوشیدم و مادرم با دیدن من روزی را می دید که داماد شده ام . اما قبل از آن از پشت پدرم را می دید که دست مرا گرفته ودارد می بردم بیرون . خانم یا ملیله دوزی می کرد یا می نشست پای تلویزیون . به ندرت زن همسایه می امد به خانه آنها . پتو پهن می شد گوشه حیاط چایی می خوردند و اغلب زن همسایه حرف می زد و خانم گوش می داد . آقا برای همیشه رفت و دیگر بازنگشت . برادر خانم هم که مرد پا به سن گذاشته ای بود؛ با عصای آبنوس گران قیمتش آمد و خانم را با خودش برد . ما ماندیم و خانه ای اجاره ای ، کسی سراغ ما نیامد و توپ قرمز سلیمان لابلای ما دلش تنگ شد . برای سلیمان و بازی و هیاهو ، تا اینکه روزی آمدند . چیزی به پاییز نمانده بود . به دنیا نیامدن مرا به زنی تبریک گفتند . او آه کشید و رویش را از همه برگرداند . قالی ها وصندلی ها را بردند . تلفن را که هیچ وقت زنگ نمیزد ، بردند . همه ی وسایل را بردند . حتی پرده های سفید توری را ، توپ قرمز رسید به سلیمان ، سلیمان ناباورانه توپش را نگاه می کرد .ما را دسته جمعی کندند و ریختند داخل کیسه ی پلاستیکی بزرگ ، ما که زنبق بودیم و دلمان لک زده بود برای شرشر آب خنک . خورشید پا به سن گذاشته بود و زورش کم شده بود . از همه جا بوی پاییز می آمد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 240صفحه 9