داستانک
محمد رضا یوسفی
خیابان دو طرفه
یکی بود و یکی نبود . یک خیابان دو طرفه بود .
یک ماشین قرمز و یک ماشین سبز هر روز از خیابان دوطرفه می گذشتند .
ماشین قرمز از بالا به پایین می آمد وماشین سبز از پایین به بالا می رفت .
هر دو ماشین تا به هم می رسیدند ، بوق می زدند ، چراغ خاموش روشن می کردند و برف پاک کن را حرکت می دادند و این طوری به هم سلام می دادند و خداحافظی می کردند .
این کار هر روز ماشین قرمز و سبز بود . تا اینکه یک روز ماشین قرمز به خواستگاری ماشین سبز رفت . بعد آن ها با هم عروسی کردند و همیشه می گفتند : "این خیابان های دوطرفه چقدر خوب هستند ، آدم ها ، ماشین ها از روبه رو همدیگر را می بینند و با هم آشنا می شوند !"
این روزها درخیابان دوطرفه دو تا ماشین آبی و زرد با هم آشنا شده اند .
آشپز
یک آقا خرسه بود و یک خانم خرسه . اقا خرسه خیلی عصبانی و خشمگین بود خانم خرسه نمی دانست چه کار کند تا آقا خرسه لبخند بزند و دعوا نکند .
روزی خانم خرسه با یک خرگوش آشنا شد و مشکل زندگی اش را به او گفت .
خانم خرگوشه کمی فکر کرد و بعد گفت : "خانم خرسه از حرف من ناراحت نشوی ، هیچ می دانی چرا اسم خرس ها ، خرس است ؟چون آنها شب و روز می خورند ، زیاد می خورند و دوست دارند بهترین غذا را بخورند ! شما هم همین کار را بکن تا ببینیم آقاخرسه چه کار می کند !"
از فردای آن روز خانم خرسه جور به جور ، رنگ به رنگ غذا پخت و جلو آقا خرسه می گذاشت . آقا خرسه هم هپلی هپو غذاها را خورده و لبخند زد . خانم خرسه تعجب کرد و گفت : "وای خدا ، اخم و دعوای تو واسه غذا بود ؟"
آز آن روز خانم خرسه یک آشپز خوب و ماهر شد و آقا خرسه هم دیگر دعوا و جار وجنجال نکرد !
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 240صفحه 30