مجله نوجوان 239 صفحه 9

تلویزیون روشن بود و فیلم سینمایی می داد . داداشم جلو رفت تا فیلم را خوب ببیند ، خواهرم جلوتر رفت تا فیلم را خوب تر ببیند . بابام جلوترتر رفت تا فیلم را خوب ترتر تر ببیند . پدر بزرگ جلوترترترتر رفت تا فیلم را خوب ترترترتر ببیند . هنرپیشه ی فیلم از توی تلویزیون بیرون آمد و گفت : "بابا چرا می آیید تو شکم تلویزیون؟ این طوری چشمتان ضعیف می شود ، گوشتان کر می شود ، مختان سوت می کشد ، منم نمی توانم خوب بازی کنم . بروید عقب ، با فاصله ی درست نگاه کنید تا همه به خوبی فیلم را ببینند !" همه عقب رفتیم . هنرپیشه راست می گفت . فیلم خوبی بود . سرگذشت بچه ای بود که از بس نزدیک تلویزیون نشسته بود چشمش عینکی ، آن هم ته استکانی شده بود ! گل فروش یک گل فروش را می شناسم که اصلاً گل نمی فروشد و همیشه گل می خرد . به او گفتم : "آقای گل فروش ! شما باید گل بفروشید تا گل فروش باشید !" او خندید و گفت : "بچه جان ! هر گل فروشی ، اول باید گل ها را بخرد تا بعد آنها را بفروشد ." حرف آقای گل فروش را خوب نفهمیدم ، ولی از کار او که همه ی گل ها را می خرید و توی مغازه و خانه و انبارش جمع می کرد خوشم آمد . بعد یک روزی که جنگ شد و آدم ها با هم دعوا می کردند . آقای گل فروش با همه ی گل هایی که خریده بود به کوچه و خیابان ها آمد . به هر کسی که با آن یکی دعوا می کرد یک شاخه گل داد . بعد به همه ی مردم شهر گل داد . آن روز زن و مرد و دختر و پسر ، کوچک و بزرگ یک شاخه گل در دستشان بود و دعوا نمی کردند ، گل فروش هم با همان لبخند شیرین به من گفت : "حالا دیدی چرا من گل ها را می خریدم؟ من می خواستم این طوری گل ها را به مردم بفروشم ." او بهترین گل فروش دنیا بود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 239صفحه 9