مجله نوجوان 239 صفحه 11

کسی از دل کولاک صدایم می کند "عزیز" اگر زنده بود می گفت که خوابت را به آب جاری بگو . لبخند می زند و گونه هایش چال می افتد . - آب جاری؟ ! - آره ننه ، آب رودخانه یا چشمه مثلاً ! - حالا من آب جاری از کجا پیدا کنم؟ اگر "عزیز" - مادر مادرم - زنده بود این جوری از او می پرسیدم . "عزیز" یا علی می گفت و بلند می شد و می رفت پارچ را پر آب می کرد و می گفت : - به این بگو ! یاد فکرم می افتم که فوّاره زد از وسط کلّه ام و رفت پیشواز هزاران هزار دانه ی برف . حالا روزهاست که کسی صدایم می کند . آخرین خیابان نوساز شهر را که بیایی بالا می رسی به ردیف آپارتمان هایی که پشت سرشان کوه ایستاده است . "عزیز" که بود از رودخانه می گفت از برف و از کولاک ، از چشمه و کوزه و تکدرخت سنجد و باغ سیب . از اسب و تنور های روشن این روزها که باد هر جا دلش خواست می وزد . سرما صورت و گوش هایم را کرخت می کند و در همین حال کسی انگار از دل باد صدایم می کند دور می شوم از آپارتمان های اخمو . به هوای نان لواش گرفتن از تپّه می روم بالا و افق خاکستری را می بینم . خورشید مثل یک بشقاب استیل کدر گوشه ای افتاده و ابرها دیر کرده اند ، اگر ابرها نیایند ، زمستان به چه درد می خورد؟ برف که نباشد مدرسه تعطیل نمی شود آن وقت هیچ آدم برفی هم پا به این حوالی نمی گذارد . این همه یعنی مصیبت ! دلم می خواهد همراه فکرم بروم به آسمان . برسم به انبار بزرگ ابرها . ببینم آدم برفی های پارو به دست هی برف پارو می کنند و می ریزند پایین . یک نفر هم نشسته ته انبار؛ جایی که تاریک است و صورتش دیده نمی شود . شاید او خدا باشد . چون صدای فلوتش زیباترین صدای دنیاست . با صدای فلوت اوست که آدم برفی ها خسته نمی شوند . با صدای فلوت اوست که باد هو می کشد و انبوهی از برف را دور سرش می چرخاند و با هیاهو به پنجره های خانه های ما می کوبد . بیدار می شوم . شب از نیمه گذشته است . می روم طرف پنجره . پنجره نزدیکم می شود . دانه های درشت برف را در روشنای چراغ تیر برق خیابان می بینم . باد همه ی برف آسمان را رو به پنجره هی ما فوت می کند .یک کولاک حسابی ! کسی از دل کولاک صدایم می کند . حالا می دانم او آدم برفی به دنیا نیامده ای است که مرا می خواند . فردا مدرسه ها تعطیل خواهد بود . من با برو بچه های همسایه بزرگترین آدم برفی را - نرسیده به ردیف درختان کاج - توی محوّطه درست خواهیم کرد . در همان حال یاد آدم برفی هایی که توی انبار برف در آمسان کار می کردند . خواهم افتاد . "عزیز" را خواهم دید که پرده ی پنجره را کنار زده و دارد ما را نگاه می کند و لبخند می زند . انگار با لبخندش می گوید که خوابت را به آب جاری بگو ! 21/9/88

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 239صفحه 11