مجله نوجوان 239 صفحه 12

عبدالمجید نجفی ذرّت های آشنا ساقه های ذرّت سر پایند هنوز آفتاب مرداد سر راهش به غروب ایستاده ست لب جاده ای هموار خیال یازده سالگی ام گوش خوابانده به آواز بلال باز در مزرعه ی دور کنار تپّه آفتاب مرداد سر راهش به غروب جاده و مزرعه و تپّه و دستان مرا رنگ ذرّت زده است . . . . سالها رفته ولی ساقه های ذرّت آشنایند هنوز پاییز 88 چشم های روشن باران برایم از سفر سوغات نور آورده است طبلی بزرگ و پر صدا از راه دور آورده است * از کوچه ی تاریک شب باران صدایم می کند از دست تنهایی مرا امشب رهایم می کند * تصویر جنگل می کشد با آذرخش آبی اش او قصّه می گوید به من با لهجه ی مهتابی اش * می کوبد او بر طبل خود یعنی که شب هم می رود چشمان دنیا عاقبت چون روز روشن می شود پاییز 88

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 239صفحه 12