مجله نوجوان 239 صفحه 29

چوبدستی خود را حواله ی او کند ، اما سگ پا به فرار گذاشت . مرد لنگان لنگان به بادیه خود رسید وبه کومه ی خود پا نهاد . شب از درد ، بیچاره خوابش نبرد به خیل اندرش دختری بود خرد پدر را جفا کرد و تندی نمود که آخر تو را نیز دندان نبود همسر مرد صحرانشین فوری گیاهی آماده کرد و آن را بر روی زخم گذاشت . بعد پای مرد را با پارچه ای بست . دختر خردسال مرد که از ناله او نگران بود . با ناراحتی و درشتی گفت : آخر پدرجان تو که دندان داشتی ، تو هم پای آن حیوان وحشی را دندان می گرفتی؟ پدر آه آرامی کشید و خنده ی تلخی کرد مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش دریغ آمدم کام و دندان خویش اشک های درشت از چشم های خسته ی مرد بیچاره سرازیر شد . او که کمی آرام شده بود گفت : "دخترم ، آرام دل بابا ! هر چند من به قدرت و نیرو همچون آن سگ یا برتر از او بودم . اما افسوس داشتم که دهان و دندانم را آلوده کنم ! محالست اگر تیغ بر سر خورم که دندان به پای سگ اندر برم توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نباید ز مردم سگی - اگر شمشیر بر سر من بزنند . روا نیست که پای سگی را به دندان گیرم . با فرومایگان و آدم های پست می شود ستیزه جویی کرد ، اما درّنده خویی و سگی ، کار آدمیان نیست ! این حکایت ، باز آفرینی یکی از شعر های بوستان سعدی است .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 239صفحه 29