مجله نوجوان 241 صفحه 9

(1) مردی پیش یک رمال رفت و گفت : اوستا دستم به دامنت ! چند شب است که ارواح اذیتم می کنند و نمی گذارند بخوابم . اگر می شود وردی چیزی یادم بده که قبل از خواب بخوانم و از شرشان راحت شوم . رمال ، در حالی که کتاب رمالی اش را باز می کرد و گفت : ببینم ! ارواح چه جوری اذیت می کنند ؟ به خوابت می آیند ؟ گفت : نه ! - شبها سر و صدا می کنند و بیدار می شوی ؟ - نه ! - احساس می کنی که خانه ات را می گردند ؟ - نه ! - پس چه کار می کنند ؟ - راستش نصفه شب چوب کبریت توی گوشم فرو می کنند ، قلقلکم می دهند . سوسک می اندازند روی صورتم . مرد رمال پس از شنیدن این حرفها . با بی حوصلگی کتابش را جمع کرد . به گوشه ای انداخت و گفت : مرد حسابی ! خجالت هم چیز خوبی است ! به جای این حرفها و ترسیدنها برو بچه ات را تربیت کن تا نصفه شبی اذیتت نکند . (2) دو تا روح پیر در مورد فرزندانشان که هنوز زنده بودند صحبت می کردند ، اولی گفت : خیلی وقت است که به پسرم سری نزده ام . هیچ خبری ازش ندارم . نمی دانم توی دنیای زنده ها مشغول چه کاری است ؟ قصد دارم امشب بروم توی خوابش ، خوشحالش کنم . روح دوم گفت : لازم نیست بروی ، چند دقیقه ی دیگر خودش می آید این جا . روح اولی با تعجب گفت : منظورت چیست ؟ دومی گفت : راستش دیشب می خواستم بروم توی خواب همسایه تان . شماره پلاکشان را بلد نبودم به خاطر همین اشتباهی رفتم توی خواب پسرت ، او هم با دیدن من در جا سکته کرد . الان دیگر روحش سر می رسد . (3) یک روح تازه ، به دنیای مردگان وارد شد ، اما حسابی می لنگید . ارواح دیگر پس از خوشامد گویی پرسیدند : چی شد که از دنیای زنده ها خارج شدی ؟ گفت : داشتم با کپسول گاز ور می رفتم که کپسول یکدفعه منفجر شد و من آتش گرفتم و سوختم گفتندن : پس چرا می لنگی ؟ گفت : آخه اطرافیانم چیزی پیدا نکردند ، مجبور شدند با بیل و کلنگ خاموش کنند . (4) دو نفر وسط خیابان با هم دعوا می کردند ، پیرمردی با مهربانی جلو رفت تا آنها را جدا کند . ناگهان یک تریلی آمد و هر سه را زیر گرفت . توی آن دنیا همه ارواح جمع بودند که ناگهان دیدند دو تا روح دوان دوان از کنار آنها گذشتند و رفتند گوشه ای پنهان شدند . ارواح همین طور با تعجب نگاه می کردند که چند لحظه بعد روح پیرمرد وارد دنیای آنها شد و با عصبانیت گفت : فقط بگویید آن دو تا روح بی همه چیز کجا رفتند ؟ (5) وقتی فرعون مرد ، جسدش را مومیایی کردند وآن را روی شانه ی چهار نفر از غلامان گذاشتند تا به داخل مقبره اش که در مرکز یک هرم بزرگ بود ، ببرند . غلامان جسد مومیایی شده را از راه های پرپیچ و خم هرم گذراندند و بعد از گذشت ساعتها به مرکز هرم رسیدند . جسد را با احترام در آنجا قرار دادند و برگشتند . هزاران سال گذشت روزی روح فرعون تصمیم گرفت گشتی در دالان های پر پیچ و خم و هزار توی هرم بزند . روح فرسوده و بد قیافه ی فرعون همین طور که در دالان ها قدم می زد ناگهان با همان چهار غلام برخورد کرد که در مسیری ایستاده بودند و در و دیوار را نگاه می کردند . جلوتر رفت . غلامان نگاهشان به آن روح درب و داغان که دیگر قابل شناسایی نبود افتاد . یکی از آنها با دیدن روح خوشحال

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 241صفحه 9