شد لبخند بر لب جلو رفت و گفت : ببخشید قربان ! شما نمی دانید مسیر برگشت از کدام طرف است ؟
(6)
یکی بود یکی نبود . مردی بود که خیلی مردم آزار بود همیشه چکهایش برگشت می خورد و گاهی در ناصر خسرو دارو های تقلبی می فروخت . شغل اصلی اش هم این بود که قرص اکس و شیشه و قرص برنج و انواع مواد مخدر جدید را بین جوانها پخش کند . اما بدش نمی آمدکه بعضی وقتها هم مدارک تقلبی مثل دیپلم و لیسانس و گواهی نامه ی رانندگی و گذرنامه جعل کند و به مردم غالب نماید . اوقات بیکاری اش را هم با موتور به خیابان می رفت و کیف خانمها را می زد . خلاصه یک زندگی عشقی و دلخواه برای خودش درست کرده بود و نان بخور و نمیری پیدا می کرد و خدا را شکر می نمود و ناراضی هم نبود . یک خانه ی کوچک هزار متری در بالا شهر داشت و چند تا ویلای فسقلی کنار دریا . یک کلکسیون ناقابل ازانواع اتومبیل ها هم برای خودش درست کرده بود تا با دیدنشان مشغول شود و کیف کند .
یک روز شنید که روح انسان های نالایق و پست در آن دنیا به شکل های زشتی در می آیند .
مرد با خودش فکر کرد : ما که آزارمان به یک مورچه هم نرسیده : اما خوب ! انسان جایزالخطاست امکان دارد کار زشتی انجام داده ایم وخودمان خبر نداریم . کاش که من می دانستم در آن دنیا روحم چه شکلی است ؟
خلاصه یارو خیلی توی فکر بود و همه اش در آرزوی این بود که بداند روحش در آن دنیا به چه شکلی درخواهد آمد . گذشت و گذشت تا این که شبی خواب عجیبی دید . خواب دید که به آن دنیا سفر کرده است . آن دنیا دنیای دیگری بود و حسابی با این جهان فرق داشت . چهره های عجیب و غریبی می دید . مرد دوست داشت بداند آن چهره ها متعلق به کیست ؟ اول از همه چند چهره ی زیبا را دید که بال و پر دارند و سوار ابرها هستند و دیگران با حسرت آنها رانگاه می کنند . مرد پرسید : آنها کیستند ؟
خطاب آمد : آنها شهیدان گلگون کفنی هستند که در راه دین و وطنشان جنگیدند و کشته شدند . حال به شکل فرشتگانی زیبا در اینجا دیده می شوند .
مردگفت : خوش به حالشان .
بعد پیرمردی را دید که با حالتی فرسوده مثل گدایان سامرا گوشه ای نشسته بود و بوی بسیار بدی می داد . دستش را هم به سوی دیگران دراز کرده بود . پرسید این پیرمرد کیست ؟
گفتند : او در دنیا مرد پول پرستی بود که فقط به فکر سرکیسه کردن دیگران بود حالا این جا به شکل گدا درآمده ، مرد ، خوک کثیفی را دید که حسابی لجن مال شده ، گفتند : او نزول خوار بوده .
مار بزرگ و ترسناکی را دید ، گفتند او در دنیا طعنه زننده بود ، و فقط به دیگران نیش و کنایه می زد .
مرد چهره های زشت و زیبای گوناگونی را دید ، از همراهانش پرسید : پس روح انسانهایی مثل نمرود و فرعون و شداد و یزید و هیتلر و صدام کجاست ؟
جواب دادند : روح آنها را توی یک باغ وحش در نگه داشته ایم . چون خیلی خطرناک بودند .
مرد که خیل دلش می خواست روح خودش را هم ببیند ، گفت : روح من کدام است ؟
همراهانش به سویی اشاره کردند ، مرد ، نقطه ی اشاره ی آنها را نگاه کرد . فرد رشید و زیبایی را دید که لباس های خوشرنگ و چشم نوازی پوشیده بود نو نیزه ای هم در دست داشت . قند توی دل مرد آب شد . در دلش گفت : خدا را شکر ! اگر توی دنیا خوش قد و قامت نبودیم لااقل اینجا رشید و زیبا ظاهر شده ایم .
مرد که خیلی از قیافه ی روحش خوشش آمده بود . دستش را به کمرش زد تا کمی روحش را نگاه کند . روح نیزه به دست هیچ حرفی نمی زد فقط گاهی نیزه اش را توی دهان سگی که روبرویش بود فرو می کرد . مرد از همراهانش پرسید : این روح من پس چرا حرف نمی زند ؟
گفتند : سگ که حرف نمی زند . پارس می کند !
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 241صفحه 11