مجله نوجوان 241 صفحه 24

عاقل ترین شان داد زد : "اخته است ، نگاه کنید ، گاو اخته است !" نانین فریاد زد و مشتی پراند ، آن وقت بچه ها لاغری و طرز لباس پوشیدن و لقب او را دست گرفتند : "اسکاراسا ، اسکاراسا" خاطره تلخ کودکی که دوست داشت قوی تر باشد عذابش می داد . یادش آمد که بچه ها برای مراسم تعمید لباس نو پوشیده بودند به او نمی خندیدند ، بلکه پدرش را به خاطر لاغری و لباس کهنه اش ، مسخره می کردند ، همان طور که امروزه او را مسخره می کنند . درد شرم مثل دشنه ای برنده برمی گشت ، درست مثل وقتی که بچه بود و او را برای مراسم تعمید می بردند . بچه ها دور و بر پدرش ورجه وورجه می کردند . دسته های رز را به طرف او پرت می کردند و فریاد می زدند : "اسکاراسا" بابت همین چیزها خجالت می کشید ، این سرافکندگی در تمام طول زندگی با او بود و از هر نگاهی و هر خنده ای آزار می دید . همه اش تقصیر پدرش بود : غیر از ژولیدگی ، لودگی ، رفتار زمخت ، و هیکل بی قواره چه چیزی به او رسیده بود ؟ ناگهان حس کرد از پدرش بیزار است چون او را مسبب سرافکندگی و در هم برهمی زندگی اش می دانست . حالا از این می ترسید که مبادا بچه های خودش هم عارشان بیاید که او پدرشان است و روزی همان طور که او الان به پدرش نگاه می کند به او نگاه کنند . با خودش گفت : "برای مراسم تکلیف بچه ها اول برای خودم یک دست کت و شلوار چهارخانه فانل می خرم . یک کلاه نخی ، کراوات رنگی ، زنم هم باید برای خودش لباس پشمی نو بخرد . یکی دونمره بزرگتر که برای حاملگی هم خوب باشد .آن وقت مرتب ومنظم در میدان جلو کلیسا قدم می زنیم ، از بستنی فروش هم بستنی می خریم ." ولی غیر از خرید بستنی و لباس نو و قدم زدن در میدان جلو کلیسا ، مسایل دیگری هم بودکه نمی دانست چطور انجام دهد . مثل پول خرج کردن پز دادن و جبران آن سرافکندگی که در طول زندگی اش با او بوده . به خانه که رسید ورزا را به طویله برد و خورجین را از پشتش برداشت . بعد رفت توی خانه؛ زنش و بچه ها و باتیستین پیر سر میز نشسته بودند و مشغول خوردن سوپ لوبیا بودند . اسکاراسای پیر ، باتیستین ، دانه های لوبیا را با انگشت در می آورد . آنها را می مکید و پوست شان را پرت می کرد . نانین توجهی به حرف های آنها نکرد . گفت : "بچه ها باید به عضویت کلیسا در بیایند ." رنش با مو های ژولیده وصورت خسته سرش را بلند کرد ."پول از کجا بیاوریم ؟" نانین نگاهش نکرد و گفت : "باید لباس نو داشته باشند . لباس سفید ملوانی ، با یراق طلایی روی بازو ، دختر هم یک لباس عروسی با تور و دنباله ." زنش و پیرمرد با دهان باز به او نگاه می کردند . هر دو با هم گفتند : "پولش ؟" نانین گفت :"خودم یک دست کت و شلوار فلانل مرغوب می خرم و برای تو هم یک لباس پشمی گشاد ، که برای حاملگی ات هم خوب باشد ." زنش فکر کرد : "نکند برای زمین گوتسو مشتری پیدا شده ." زمین گوتسو سنگلاخی و خارزار بود و عایدی نداشت که هیچ : کلی هم بابت اش عوارض و مالیات می پرداختند . نانین دمغ شد که اینطور فکر می کنند ، حرفی که می زد پوچ بود ، ولی با عصبانیت پافشاری می کرد . بی آن که سرش را بلند کند ، با سرسختی کوتاه نیامد و گفت : "نه کسی پیدا نشده ولی ما باید این کار را بکنیم ." حالا هم امیدوار بودند که، اگرکسی پیدا شده که زمین گوتسو را بخرد . تمام این کارها ممکن می شد . باتیستین پیر گفت : "با پول زمین من می توانم فتقم را عمل کنم ." خیلی حرصش گرفت . کاش خدا تو را از روی زمین بردارد ، تو و آن فتقت را !" بقیه طوری نگاهش می کردند ، که انگار نانین زده به سرش . درهمین موقع موره تویللو طناب را پاره کرده ، در را شکسته و آمده بود وسط حیاط ، یک هو سر زده وسط اتاق آمد . و از سر ناامیدی ماغ کشید . نانین فحشی داد ، بلند شد و او را با کتک برگرداند توی طویله . وقتی برگشت و آمد تو همه ساکت بودند ، حتی بچه ها . پسر کوچکش پرسید : "بابا ، کی لباس ملوانی می خری ؟" نانین چشمانش را به او دوخت . که عین پدرش ، باتیستین بود . فریاد زد : "هیچ وقت !" در را محکم به هم کوبید و رفت که بخوابد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 241صفحه 24