مجله نوجوان 241 صفحه 26

نقل و نمک علی مهرنوش قصه ی الاغ روزی روزگاری خری در روستایی زندگی می کرد که خیلی نادان و تنبل بود . او دوست نداشت برای آدم ها کار کند . به همین خاطر همیشه از آدم ها کتک می خورد . هر کسی که آن خر را می خرید . پشیمان می شد . او خودش را به تنبلی می زد تا ازش کار نکشند ، ولی بدتر می شد؛ چون کتک می خورد . یک روز نشست و با خودش فکر کرد : من باید کاری کنم تا آدم ها از من کار نکشند . باید قیافه ام را عوض کنم . این طور شد که رفت پیش نقاش روستا و گفت : " سلام اقای نقاش ، می خواهم بدن مرا راه راه رنگ بزنی؛ یعنی سیاه و سفید . نقاش گفت : چرا ؟ مگر عقل از سرت پریده ؟ خر گفت : شما که غریبه نیستید . دوست ندارم آدم ها از من کار بکشند . می خواهم قیافه ام را عوض کنم تا آدم ها مرا به چشم گور خر ببینند و کاری به کارم نداشته باشند ! نقاش گفت : باشد ، ولی یک شرط دارد . - چه شرطی آقای نقاش ؟ - شرط من این است که چون تو پول نداری به من بدهی ، باید هر روز بیایی و مرا به خانه ام برسانی ، بعد هم هر هفته بیایی و قوطی های رنگ را از بازار به مغازه ام بیاوری . خر بدون آن که فکر کند . گفت : عیبی ندارد ، من درخدمتم . مردم با تعجب به او نگاه می کردند و می گفتند : وای ، چه حیوان عجیبی ! بچه ها با دیدن خر ، دنبالش کردند . خر درمانده دوید و دوید تا از بچه ها دور شد . ناگهان خود را بیرون از روستا دید . گوشه ای نشست و استراحت کرد . بعد چپقش را از خورجینش درآورد و روشن کرد . در حال کشیدن چپق بود که اسبی از راه رسید . اسب با دیدن خر تعجب کرد و گفت : چطوری الاغ میرزا قلی ؟ ! خر گفت : من خر نیستم . گورخر هستم . اسب زد زیر خنده : برو ، فکر کردی من خرم . نمی فهمم تو الاغ میرزاقلی هستی ! خر پرسید : از کجا فهمیدی ؟ اسب گفت : اول این که خورجین میرزاقلی روی پشتت است . بعد هم مگر تو این چپق را از من نخریدی ؟ خر وقتی این ها را شنید به دست و پای اسب افتاد : خواهش می کنم به کسی حرفی نزن . من برای این که از دست صاحبم میرزاقلی فرار کنم . خودم را این شکلی کردم تا کسی مرا نشناسد . مگر تو برنامه ی راز بقا را ندیدی ؟ در این برنامه درباره ی گورخرها صحبت می کرد و می گفت از خانواده ی خرها هستند . اسب گفت : آره ، دیدم . باید به دوستانم خبربدهم که تو گورخر واقعی نیستی ، ای کلاه بردار ! خر در حالی که عرعر می کرد گفت : نه ، خواهش می کنم به کسی نگو . هر کاری خواستی برایت انجام می دهم . اسب گفت : می دانی که ، صاحب من کور است . تو باید هر دور روز یکبار بیایی و بار صاحبم را به این جا و آن جا ببری تا من استراحت کنم . خر بدون این که فکر کند گفت : باشد . به چشم ! ولی به کسی نگو که من خرم . بعد از هم جدا شدند . بعد از آن ماجرا های زیادی برای خر افتاد که با خودش فکر کرد : این طوری نمی شود گورخر بودن سخت تر از خر بودن است این طوری هم باید به نقاش کمک کنم و هم به اسب ! به طرف خانه میرزاقلی راه افتاد . با خودش می گفت : آن جا هر چه باشد یک نفر از من کار می کشد . ولی این طوری همه ، از من کار می کشند ! میرزا قلی بگیر که من آمدم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 241صفحه 26