مجله نوجوان 242 صفحه 4

اول سلام سال هایی که رفته بودند ! آن شب تا ساعت ها خواب به چشم های پدربزرگ نرفت ، به سال هایی که پشت سرگذاشته بود فکر می کرد ، گاهی خیلی غصه اش می گرفت. می گفت : نفهمید این همه سال کی و چگونه گذشت ! سال های عمرش را برای بار چندم با انگشت هایش ، ده سال ده سال شمرد. در مرتبه ی یازدهم باز به همان هشتاد و سه سال رسید. فکر کرد : چقدر زود ؟ چقدر ناگهانی ! چه ها کرده بود در این همه سال ؟ نمی توانست ذهنش را متمرکز کند. فکر می کرد چیزی ندارد که روی آن تمرکز کند ! زندگی کرده بود ، اما این که نشد زندگی؛ این که نشد آمدن به دنیا و در بوته ی آزمایش قرار گرفتن ! حالا هم زمان بستن بار سفر بود برای همیشه ! پدر بزرگ فکر می کرد دیگر فرصتی برای ماندن ندارد. یعنی می شد از نو متولد شود ؟ دوباره سال های زیادی زندگی کند ؟ خدا عمر دوباره به او بدهد ؟ و اگر بدهد این بار آیا جور دیگری زندگی می کند ؟ افکار گوناگون دست از سر او بر نمی داشت ، و چرا شب صبح نمی شد ؟ ! پدر بزرگ بلند شد. به سراغ قفسه ی کتاب ها رفت. بهترین کار در آن ساعت خواندن قرآن بود ، و بعد گفت و گو با خدا. باید برای تک تک اعضای خانواده - بچه ها ، عروس و دامادها ، و نوه هایش - دعا می کرد. از خدا خواست همه ی آنان عاقبت به خیر شوند. برای خودش هیچ نخواست آخر نمازش ناگهان بغضش ترک برداشت های های به گریه افتاد ، در میان گریه هایش انگار یکی بلند بلند این دعا را می خواند : یا مقلب القلوب و البصار ، یا مدبر اللیل و النهار ، یامحول الحول و الاحوال ، حول حالنا ال احسن الحال. صداها رفته رفته بیشتر می شدند. طوری که احساس می کرد تمام فضای خانه پر از صداست ! او هم شروع کرد به خواندن دعا : یا مقلب القلوب و الابصار ، یا ....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 242صفحه 4