مجله نوجوان 242 صفحه 8

من هم بادبادک دارم عبدالمجید نجفی وقتی پشت در بمانی ، چه فرقی می کند آن سوی در چه چیزی باشد یا نباشد ، می توانی راهت را بکشی و بروی ، می توانی بنشینی پای دیوار مقابل و زل بزنی به در ، به امید آنکه روزی در باز شود. سالها می گذرد. فصل ها سواره و پیاده عبور می کنند و وراندازت می کنند. بهار بانویی است که چند شاخه گل می دهد و مثل همیشه عجله دارد. - می بخشی پسرم ! خیلی کار دارم. وقت کردم سر می زنم بهت ! تابستان چاق است و عرق سر و صورتش را پس از برداشتن کلاه حصیری سفید پاک می کند. به نظر مرد جا افتاده و ثروتمندی است. چند سیب می دهد و می خندد. - واسه چی اینجا نشستی ؟ ! می توانی جواب ندهی. اما اگر مرد چاق خنده رو زل زده به چشمهایت می گویی : - می خوام برم اون تو ! و با انگشت سبّابه در قدیمی چوبی زیبا اما غبار نشسته بر رویش را نشان می دهی. - "فکر می کنی اون تو چه خبره ؟ نمی دانی ، نوک دماغت تیر می کشد ، تابستان دستی بر شانه ات می زند و چند لحظه بعد سوار ماشین گران قیمت و شیک خود می شود راننده اش گاز می دهد و گرد خاک توی کوچه باغ به هوا بر می خیزد. دلت نمی آید چند شاخه گل بانو بهار را درو بیندازی. یکی از سیب ها را می خوری و خیره می شوی به کنده کاری های در چوبی ... یک تومان دادم و از "هدایت" بقال سریش گرفتم توی پاکت کوچک ، جلوی کاروانسرای امیر تکّه ای حصیر پاره پیدا کردم. آوردمش خانه و حصیرها را یک اندازه از هم جدا کردم. برای درست کردن یک بادبادک درست و حسابی حصیر لازم بود و کاغذ کلفت و سریش و نخ محکم لحاف دوزی ، همه وسایل آماده بود. روزهای قبل رفته بودم بالای تپّه ، محلّه ی ما را که بالا می رفتی از مقابل مدرسه رشیدی رد می شدی و می رسیدی به رختشویخانه ی عمومی ، جایی که از پنجره های کوچکش صدای آب و همهمه ی زنها به گوش می رسید ، همیشه داشتند رخت می شستند و حرف می زدند و جیغ می کشیدند. زمین خاکی بود و سنگ های ریز و درشت به کف خاکی ولو بودند و رنگ های مختلف ، گاهی یک قران یا دو هزار پیدا می کردیم و خوش به حال مان می شد. بچه ها وقتی باد می وزید - اغلب روز های بهار توی محله ما باد می وزید - به ردیف می ایستادند روی تپه و بادبادک هایشان را هوا می کردند. دلم مدتها بود که لک زده بود برای داشتن یکی از آن

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 242صفحه 8