مجله نوجوان 242 صفحه 11

بادبادک دارم. یک بادبادک درست و حسابی ! آقای پاییز را می بینی که تند و تند پلک می زند. بعد جلو می آید و دستی به شانه ات می زند. - من یه نقّاش هستم پسرم ! باید بگویم تصویر های زیبایی به من دادی" قار ، قار ، قار - صدای کلاغها را می شنوی آقای پاییز انگار یاد چیزی افتاده باشد ، دستی بر گردن اسب کمرش می کشد و سوار می شود. - خدا نگهدار دوست من ! بی اختیار دست راستت به نشانه ی خداحافظی بالا می آید ، پشت سر آقای پاییز باد هو می کشد و لکّه ابرهی تیره هجوم می آورند. - مامان ؟ چرا آقا جون بلد نیس بادبادک درس کنه ؟ ! مادر همانطور که پیاز خرد می کند ، دماغش را بالا می کشد و با صدایی سرماخورده می گوید : - اگه دیدی سلام من هم بهش برسان ! روز های بهار می گذرد و فصل امتحانات از راه می رسد. بلند می شوم از روی سکّو و می آیم خانه. بوی آش رشته می آید. - بادبادک ات کو ؟ ! چیزی نمی گویم ، مادر نگاه سنگین اش را

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 242صفحه 11