مجله نوجوان 242 صفحه 15

داری به گداها حقوق می دی ؟ آقا خوش بین خندید . - چه کار کنیم دیگه حسن آقا ! این گداها هم زن و بچه دارن . - پس اگه وضعت خوب شده این طلب ما رو بده . آقای خوش بین به تته پته افتاد . - چی . . . .چی . . .فرمودید ؟ م . . .مگه . . . . .طلب دارید ؟ - هه . . . .هه . . . . اختیار دارید . پس این شیر های پاستوریزه که هر روز آقازاده می خرند پولشو کی باید بده ؟ مگه خوتون نگفتید آخر برج عیدی می گیرید و می آیید حساب می کنید ؟ البته قابل نداره . مهمون ما باشید . در ضمن خانمتون هم دو هفته پیش اومدنیک کیلوه کره ی دوغی خریدن گفتن : آقامون آخر برج میان حساب می کنن . این روزها خانمتون خیلی کره دوغی می برن . به سلامتی خبریه ؟ مبارک باشد ! - ساکت باش آقا ! به شما چه ربطی داره . نخیر هیچ خبری نیست اگه خبری شد حتماً اول به شما می گیم . حالا حساب ما چقدر هست ؟ آقای خوش بین بدهی اش را داد و می خواست راه بیفتد که حسن آقا گفت : پس عیدی ما چی می شه ؟ - یعنی عیدی هم باید بدم ؟ - اختیار دارید . یعنی ما از اون گدا کمتریم ؟ - نخیر شما که خیلی هم بیشترید . ظاهراً بنده از اون گدا کمترم . و بعد یک اسکناس دیگر درآورد و به عنوان عیدی تقدیم حسن آقا کرد . پسر آقای خوش بین که مظلومانه داشت بر باد رفتن اسکناسها را نگاه می کرد . گوشه ی کت بابا را کشید و گفت : بابا بریم دیر شد . آقای خوش بین دست پسرش را گرفت و راه افتادند . چند قدم که رفتند دیدند رضا سلمانی مغازه اش را باز کرده توی مغازه نشسته و انتظار مشتری را می کشد . آقای خوش بین به پسرش گفت : پسرم الان برای اصلاح خوب موقعی است .مطمئن باش عصر در هیچ جای کشور نمی توانیم نوبت اصلاح پیدا کنیم . بیا برویم همین الان سر سه سوت موهایت را کوتاه کن بعد برویم بازار برایت کفش و لباس بخرم . وارد سلمانی شدند . آقا رضا با خوشرویی با آنها احوالپرسی کرد و پسرک را روی صندلی نشاند و موهایش را کوتاه کرد . بعد از پایان ماجرا آقای خوش بین اسکناسی درآورد مزد آقا رضا را داد . آقا رضا گفت : عید شما هم مبارک باشد البته قابلی ندارد . آقای خوش بین فهمید آقا رضا عیدی می خواهد ، دست در جیبش کرد و اسکناس دیگری به او داد و خداحافظی کردند و بیرون آمدند . رفتند کنار خیابان ایستادند . یک تاکسی خالی آمد و سوارشان کرد . راننده ی تاکسی با خوشرویی با آنها حرف می زد . از آنها پرسید : آقایان کجا تشریف می برند ؟ آقای خوش بین از لحن راننده کیف کرد . گفت : می ریم بازار . راننده گفت : می رسونمتون . آقای خوش بین تعجب کرد که چطور شده که راننده قبول کرده این همه مسیر را طی کند و آنها را به بازار برساند . تاکسی با این که خالی بود مسافر دیگری سوار نمی کرد .و پرسید : آقای راننده چرا مسافر نمی زنی ؟ جا که داری ؟ - اختیار دارید قربان . ما وقتی دربستی سوار می کنیم سرمون بره قولمون نمی ره . یکدفعه آقای خوش بین مثل برق گرفته ها از جا پرید . - ولی ما که دربستی . . . اما بهتر دید ساکت باشد چون اگر می گفت ما دربستی نخواسته بودیم باید همانجا پیاده می شدند و احتمالاً چند تا فحش هم می شنیدند . پس بهتر بود مثل اعیانها فقط سرش را تکان می داد و حرف راننده را تأیید می کرد . وقتی به بازار رسیدند پیاده شدند . آقای خوش بین از آقای راننده تشکر کرد . و چند تا اسکناس به طرف او گرفت . راننده اسکناس ها را قاپید و گفت : در ضمن عید شما هم مبارک . دیگه خودتون که می دونید . ما با عیدی این مردم خیّر زنده ایم . آقای خوش بین لبهایش را به هم فشرد و اسکناسی هم به عنوان عیدی به آقای راننده داد . راننده گاز داد و رفت . آقای خوش بین زیر لب گفت : جل الخالق تمام دنیا فهمیده اند که ما عیدی گرفته ایم . بعد پولهایش را که دیگر قلمبه نبود در آورد تا ببیند چقدر دیگر مانده و آیا می تواند در مقابل فرزندش رو سفید از آب در بیاید ؟ اما هنوز شروع به شمردن پول ها نکرده بود که دو نفر موتور سوار مثل برق پول ها را از دست آقای خوش بین قاپیدند و گاز دادند و رفتند . دست آقای خوش بین همین طور توی هوا ماند . دهانش هم مثل چاه ویل باز بود . چند لحظه بعد پسرش گوشه ی کت او را کشید و گفت : بابا چرا خشکت زده ! موتوری ها رفتند یک کاری بکن . آقای خوش بین به خودش آمد . کمی دور و برش را نگاه کرد و بعد دست پسرک را گرفت و گفت : پسرم بیا زود برگردیم خونه .خوب شد که بلیط مترو توی جیبم دارم . بعد دست پسر را کشید به طرف ایستگاه مترو . پسرک گفت : بابا حالا که دیگه پولمونو بردند دیگه عجله ات برای چیه ؟ آقای خوش بین گفت : بابا جون ! تندتر بیا . می ترسیم دزدها برگردند از ما عیدی بخوان . بدو معطل نکن .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 242صفحه 15