مجله نوجوان 242 صفحه 21

رفت . خوابش می آمد؛ اما دیگر فکر خواب را از سر خودش بیرون کرد . - نه ، باید بیدار بمانم و نگاه کرد به آسمان . نگاه سرمه ای شب کم رنگ شده بود . ستاره ها پر نور بودند و آسمان صاف ، خبر از یک صبح زیبای آفتابی می داد . عمو نوروز خودش را توی آیینه نگاه کرد . یک صورت لاغر و سیاه توی آیینه داشت به او نگاه می کرد . صبح با لبخند خورشید شروع شد . عمو نوروز دوربینش را برداشت و جلو را نگاه کرد . حالا دیگر راحت ساحل را با دوربین می دید ، به طرف کمد لباسش رفت . شلوار ، بلوز و کلاه قرمزش را که پر از خال های سیاه بود . برداشت . لباسش را پوشید و کلاهش را روی سرش گذاش . حالا واقعاً شده بود عمو نوروز ! شده بود عین کفشدوزک . دلش می خواست زودتر به ساحل برسد . طولی نکشید که به ساحل رسید . لنگر انداخت و بچه هایی را که کنار ساحل بودند ، صدا کرد : "بچه ها بیایید بالا ، عمو نوروز آمده ، بیایید که عیدی آورده ام ." بچه ها با شوق از پله های کشتی بالا رفتند و هرچه دلشان خواست برداشتند . عمو نوروز نگاهش به باد افتاد . باد ناراحت گوشه ای چرخ می خورد : "پس من چی ؟ به من که این همه کمکت کردم چیزی نمی رسد !" عمو نوروز تخم های گل را به دست باد داد و گفت : "بگیر این هم مال تو . ببر و توی شهر پخش کن تا همه جا پر از بهار شود !"

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 242صفحه 21