مجله نوجوان 242 صفحه 25

بابای با فکر من بابای من برای مهمان های نوروزی فقط یک چیز می آورد . الآن توضیح می دهم یعنی چه ! دایی تیمور مرض قند دارد . وقتی به خانه ی ما برای عید دیدنی آمد ، بابا یک جعبه شیرینی جلو دایی گرفت و گفت : "بفرمایید !" ببخشید ، من مرض قند دارم ، نمی توانم شیرینی بخورم ." خاله اعظم وقتی آمد عید دیدنی ، دندانش درد می کرد . بابا سریع رفت و کاسه ی پر از شکلات را آورد و گفت : "بفرمایید !" خاله گفت : "وای نمی توانم بخورم ، دندانم درد می کند ." پیرمرد همسایه هم خانه ی ما آمد . پدرم یک کاسه پر از پسته ی دهان بسته جلوی پیرمرد همسایه گذاشت پیرمرد گفت : "مرد حسابی ، من دندانم کجا بود که پسته بخورم ." پدرم خوشحال شد و کاسه پسته را خواست از جلو پیرمرد بردارد که پیرمرد گفت : "عیبی ندارد ، حالا که اصرار داری بردارم ، آن را می برم خانه و می دهم به نوه هایم ." بعد کاسه ی پسته را توی جیب گشادش خالی کرد . مهمان بعدی ما عزیز آقا بود . او به شیرینی جات خیلی علاقه داشت؛ ولی پدرم پرتقال های ترش را جلو عزیزآقا گذاشت . عزیز آقا با ناراحتی گفت : "من که نمی توانم میوه بخورم؛ چون زخم معده دارم ." حالا عید تمام شده و من و بابا هر شب به دور از چشم مامان می رویم آشپزخانه و آجیل و میوه و شیرینی های مانده از عید را می خوریم . در کلاس وقتی معلم در حال درس دادن است و بچه ها با دقت در حال گوش دادن هستند ، یک سره اجازه بگیرید و حرف های بی ربط بزنید : "آقا اجازه ما بگیم ؟" "آقا اجازه زنگ ساعت چند می خورد ؟" ، "آقا اجازه برویم دستشویی ؟" ، "آقا اجازه امشب برنامه ی دیدنی ها از تلویزیون پخش می شود ؟" ، " آقا اجازه اسم پسرتان چیست ؟" و . . . ماهی شکمو روز اول امروز رفتم توی اتاق . دیدم ماهی توی تنگ دارد دست و پا می زند؛ یعنی هی بالا و پایین می پرد . نگو آب تنگ تمام شده بود . متوجه شدم که گربه آمده لب پنجره و دست کرده توی تنگ تا ماهی را شکار کند . اما موفق نشده بود . فقط آب تنگ خالی شده بود . اما لب پنجره خیس نبود . باخودم فکر کردم شاید گربه آب تنگ را خورده بود تا ماهی بمیرد . با دمپایی دنبال گربه افتادم . روز دوم عجب ، با هم آب تنگ خالی شده بود . این بار که پنجره را محکم بسته بودم و دست گربه به ماهی نمی رسید . پس چرا آب تنگ خالی شده بود ؟ آها ، فهمیدم ، شاید آفتاب داغ به تنگ تابیده و آب تنگ بخار شده ، تنگ را برداشتم گذاشتم روی اوپن آشپزخانه تا آفتاب به آن نتابد . روز سوم ای بابا ، باز هم ماهی توی تنگ خودش را می کشت برای آب؛ چون تنگ ماهی از آب خالی شده بود . این بار هیچ دلیلی برای آن پیدا نکردم ، به همین خاطر تصمیم گرفتم مخفیانه مراقب تنگ ماهی باشم . روز چهارم بالاخره فهمیدم چه اتفاقی افتاده . ماهی توی تنگ خیلی شکمو بود . او هر روز آب تنگ ماهی را می خورد . مربای ماهی شیشه های مربای شما را خریداریم ؟ چون برای عید ماهی های زیادی دارم بفروشم می خواهم ماهی ها را توی شیشه مربا بگذارم و بفروشم . ماهی فروش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 242صفحه 25