مجله نوجوان 243 صفحه 9

طنز طبیب فرنگی سیدسعید هاشمی یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود . اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار ، چنین روایت کرده اند که در سرزمینی دور ، پادشاهی حکومت می کرد که دختری داشت . این پادشاه به دخترش علاقه ی زیادی داشت وآن قدر به او محبت می کرد که همه ی پدر ومادرهای آن سرزمین دهانشان وامانده بود . روزها بر وفق مراد می گذشت و پادشاه و دخترش لحظه های خوشی را سپری می کردند تا این که ناگهان دختر پادشاه بیمار شد . در روزهای اول بیماری ، دختر و پدرش خیلی به این مسأله اهمیت ندادند و فکر کردند حتماً این بیماری هم مثل بیماری های قبلی یک دو روزی یقه ی صاحبش را می گیرد و بعد هم با کمی گیاه دارویی و آش و پرهیز می رود پی کارش ، اما چند روز که گذشت حال دخترک بدتر شد . سرفه های خشک و عمیق می کرد و خون بالا می آورد . درسش را هم نمی خواند . البته پیش از بیماری هم درسش را نمی خواند . یعنی درس نخواندنش هیچ ربطی به بیماری اش نداشت و کلاً به صورت ذاتی اهل درس خواندن نبود . اما پادشاه و همسرش بدشان نمی آمد که همه جا بگویند دخترشان از وقتی بیمار شد ، از درس خواندن افتاده . پادشاه وقتی دید قضیه ی بیماری خیلی حاد شده حکیم مخصوص دربار را بی خیال شد و دست به دامن طبیبان شهر گردید . او همه ی طبیبان حاذق شهر را در قصرش گرد آورد و گفت هر کس بتواند دخترش را معالجه کند صد سکه ی طلا جایزه می گیرد . یکی از طبیبان که از این پیشنهاد خیلی هیجان زده شده بود به پادشاه عرض کرد : اعلی حضرت جسارتاً ربع سکه می دهید یا سکه ی تمام . پادشاه که در شرایط حساسی به سر می برد به طبیب گفت : آخر مردک آلان چه وقت پرسیدن این سوال است آیا نمی بینی که من در موقعیت ناگواری هستم . طبیب دیگر گفت : اعلی حضرتا ! صد سکه را یک جا می دهید یا قسط بندی می فرمایید اعلی حضرت گفت : ابله ! این صد سکه ، جایزه است مهریه که نیست . طبیب سوم عرض کرد : قبله ی عالم به سلامت باد آیا بعد از معالجه ی فرزند دلبندتان بلافاصله جایزه را می دهید یا باید مراحل اداری اش طی شود ؟ پادشاه که دید این جماعت اطبا فقط به فکر به چنگ آوردن آن صد سکه هستند و اصلاً در اندیشه مداوای دختر بیچاره ی او نیستند فریاد زد : آهای نگهبان ! بیا این جماعت پول پرست را از قصر بیرون کن . نگهبان آمد و همه ی طبیبان را از قصر برد . پادشاه که حسابی نگران دخترش بود . دستور داد در همه ی شهرها جار بزنند که دختر پادشاه به بیماری مهلکی دچار شده ، هر کس بتواند او را مداوا کند اجازه دارد با همان دختر ازدواج کند وداماد پادشاه شود . جارچیان این خبر مهم را در شهر جار زدند ، مدتی بعد این خبر چرخ زد و در همه جای آن سرزمین بزرگ پیچید . کم کم از همه ی گوشه های آن سرزمین طبیبان پیر و جوان به طرف قصر پادشاه سرازیر شدند ، دل توی دل هیچ یک از طبیبان نبود . هر طبیبی دوست داشت که خودش علاج درد دختر پادشاه راکشف کند تا هم دخترک زیبا رو را به چنگ بیاورد و هم داماد پادشاه شود و خودش و نسل بعد ی اش را بیمه کند . چه بسا خدا تا آخر عمر پادشاه به او بچه ای ندهد و طبیب خوش شانس پس از این پادشاه بر تخت شاهی نیز بنشیند . هر چه دختر بدبخت پادشاه زار می کرد که آخه شاه بابا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 243صفحه 9