مجله نوجوان 243 صفحه 13

که از کنارش می گذرم ، کیست ؟ درست یادم نمی آید . فقط می دانم که زن درشت هیکلی است ، پت و پهن با قیافه ی آلمانی ، کسی که حس می کنم روزگاری خوب می شناختم . در واقع حالا فکر می کنم شاید مالی بوده ، پرستار آلمانی مسنی که از مارا دختر همسایه مان نگهداری می کرد . وقتی که من دختر بچه بودم و مارا کودک ، موقع قدم زدن ، دنبال شان می رفتم . مالی با کفش های یغور کالسکه ی گنده را هل می داد و من پابرهنه . روی ریگ ها ، شن ها وآسفالت داغ راه می رفتم ، یادم می آید که مالی و بچه را بیشتر از آن که باید دوست می داشتم زیرا چیزهای کوچک وبا ارزش زندگی من بودند . در جسم لاغر و روح عصبی ده ساله ام ، احساس باخت می کردم ، آن ها را به خاطر مرتب بودن شان دوست داشتم . بچه ی مو طلایی و تپل . با پاشنه ی لخت مثل رولت صبحانه از کالسکه آویزان بود . مسیری طولانی را پیاده می رفتیم . هر سه ما . گاهی تظاهر می کردم که بچه ، بچه ی من است پاییز و زمستان او را زیر شال افغانی کلفت می پیچیدم و کلاهش را پایین می کشیدم و برف را به لپ داغش می مالیدم . بقیه ی اوقات ، خواهر من بود و مالی مادرم . در خانه مادر وخواهری داشتم که دوستم داشتند . اما در فاصله میان پوست من و آن ها همیشه جا برای محبت بیشتر وجود داشت . انگار همین مالی است که در خواب از کنارش می گذرم . همان مالی که باید تا الان مرده باشد ، چون همان موقع هم زن پیری بود . شاید الان از مادر بزرگ من مراقبت می کند . اگر این طور باشد ، آن ها زوج عجیبی می شوند : یک پرستار بچه ی آلمانی ترشیده و جهود اسپانیایی که مادر شش بچه است . آن ها با هم توی یک اتاق هستند . وگر چه مادر بزرگم وقتی مرد ، فقط یک پا داشت . اما حالا ساق و سالم ایستاده است . به من که ازدیدن او حیرت کرده ام ، لبخند می زند و بعد که رویاها زمان را متوقف می کند ، می رویم قدم بزنیم . او را روی برانکاری دراز می کنم و هل می دهم ، سر تا پا لای پتوهای کرکی نخی پیچیده اند . یک کپه ی گنده و نرم ، از کنار باغ ها می گذریم و تا تپه ها ، کنار نرده ها واز شهرهایی می گذریم که نمی شناسم . پیاده روی آرام و خوب و با صفاست و با این که او روی برانکارد است دردی نمی کشد . فقط یک فکر است که کمی آزارم می دهد ، درک من از این دنیا اعتبار ندارد . چون با یک روح قدم می زنم . بعد ، مادر بزرگم می نشیند ، پتوها را تندتند کنار می زند و اسم بچه هایشان را می گوید : آلبرت ، دیوید ، فرانک ، جک و سوزان که مادر من است . فقط یکی را یادش می رود؛ دختر ناتنی اش لونا ، اسمی که خیلی دوست دارم ، لونا مثل ماه ، شب پره ، مثل شیرین عقل و . . . . لونا ، خاله ای که همیشه بی قرار و ناآرام است . مادر بزرگم ، اسم ها را می گوید و بعد آن ها را با آهنگ می خواند ، لایه ها را کنار می زند ، انگار بچه هایش در لابه لای آن فرورفته اند . بعد از آن نوه هایش ، لیزا ، راشل ، پم ، جن ، سم ، متیو ، هلن ، جاناتان و روت ، کارل ، پسر لونا و من ، را از قلم می اندازد . می خواهم بگویم من ، من ، من جایی لای میان پتوها هستم و بعد ، ناگهان می خندد و می گوید الی زابت ومن یک آن احساسی شبیه به تولدی دوباره پیدا می کنم ، دکتر می گوید بچه را محکم بپوشانید ، اگر اینطور در هوای آزاد دست و پا بزند ، تشنج می گیرد ، و بعد ، من بزرگ می شوم ، زنی کامل و آرام آن قدر قوی که کالسکه را از شیب تپه ها بالا ببرد . درباره ی گل هایی حرف می زنیم که سر راه می بینیم ، هر بار که می ایستیم . بازویم را مثل قدیم ها می چسبد و از قشنگی آن و زیبایی من تعریف می کند ، خوب که نگاه می کنم ، دستم انگار از وجود خودم خارج می شود ووقتی انگشت هایم را به عقب خم می کنم مثل شاخه های سبز کوچکی می شود . انگار به خاطر چیزی شنگول است ، شادی خاصی که انگار با شادی من از حضور او آمیخته شده ، فکر کنم هیجان زده است ، فکر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 243صفحه 13