مجله نوجوان 243 صفحه 16

بود تا روی صندلی من جا شود . هم دلم می خواست با او حرف بزنم . هم دلم نمی خواست. دلم می خواست بپرسم دختر دارد یا ندارد . و آیا دخترش ، دختری دارد یا نه ، نفهمیدم کی نانم را از بشقابم برداشت . جوری که انگار ما صد سال است همدیگر را می شناسیم ومرا به گوشه ی صندلی خودم فشار داد . به بوستون که نزدیک می شدیم . در آینه ی دستی اش ، چشم ها و لبش را نگاه کرد . گفتم : "لابد خوشحال هستید که بعد از این همه مدت پسرهایتان را می بینید ؟ چند وقت است آن ها را ندیده اید ؟" حرفم را اصلاح کرد و نفس عمیقی کشید باز هم هلم داد : "پسرم . . . . باورش نمی شود که از وقتی رفته . مادرش داغان شده ، زئیر کشور قشنگی است . باید بیایی ببینی من همه جا را نشانت می دهم ." آخرش ، وقتی برگه های گمرکش را برایش ترجمه کردم و پاکت شیرینی هایم را با هم خوردیم شماره ی تلفن خانه ام را خواست تا قرار قهوه در بوستون را با هم هماهنگ کنیم . دو هفته قبل تر از آن سفر هم که در قطار پاریس به استراسبورگ نشسته بودم . زن بیوه که کنارم نشسته بود ، عکس شوهر مرحوم و بچه های بزرگش را نشانم داد و گفت اگر گذرم به نانسی افتاد نشانی . . . . نشانی اش را روی لفاف شکلات نوشت و به دستم داد . . . همه ی ما زن های تنهایی بودیم ، این تنهایی را در جا حس می کردم ، البته نه خیلی تنها ، به هر حال در سفرهای زمینی یا هوایی ، توی کیف پول مان ، عکس هایی داشتیم ، اما می توانم بگویم همه ی آن ها چیزی از من می خواستند ، خط باریک خواهشی که مرا عصبی می کرد ، هنوز نشانه ام را می نویسم و هر بار آن را به این زن ها ، این مادرها می دهم . امروز صبح ، پشت تلفن ، به من می گوید که برای من هدیه ای دارد ، می گویم ، نه لازم نیست ، اما می گفت چرا ، هدیه ی ناقابلی است که از زئیر برایم آورده است . آتوبتی کادو می گویم : "ممنونم نه ، نیازی نیست ، اما می توانیم برای قهوه قرار بگذاریم ؟" پشت صدایم ، دو من خوابیده - من تنهای ماجراجو که می خواهد با زنی قرار بگذارد که پسرش آن ور آب زندگی می کند . و دیگری منی که دزدانه به زندگی ، غریبه ها نگاه می کند وسعی می کند مرا عوض کند ، از من چیزی می خواهد و مرا به گوشه ی صندلی ام می راند . زن ، می گوید نه ، نمی تواند ، فردا به خانه اش برمی گردد ، اما هدیه را می گذارد پیش پسرش ، سر ساعت شش غروب به من زنگ می زنند . آیا آن موقع خانه هستم ؟ پسرش آدرس خانه اش را خواهد داد . می خواهم بگویم این هدیه چه معنایی دارد ؟ یعنی از من می خواهد پسرش را ببینم تا رنش بشوم ؟ در هواپیما از من پرسید بچه دارم یا نه ، شوهر کرده ام ، یا نه (هر دو پرسیدند ، هم او ، هم آن بیوه ی اهل نانسی) و وقتی گفتم نه ، مختصر اخمی کرد . یا شاید می خواهد مرا به آیین مسیح درآورد . یا این که این هم یک جور عادت بود نگاهی به حقیقت در دنیایی به این کوچکی که فاصله ها ناچیزتر می شود . شاید من دختر او باشم و او مادر من ، پسر شاید کنارش می ماند؛ شاید مادربزرگ من ، همه بچه هایش را یک اندازه دوست داشت و نمی مرد ، مرا با استخوان رها می کرد که دست های شفابخش او را می طلبید تا آن ها را تبدیل کند به شاخه هایی سبز و تازه . بعد ، پارچه ای به رنگ روشن را از زئیر تصویر می کنم؛ یک جور پارچه که مادربزرگم به صورتش می چسباند و به دهانش فشار می داد ، پارچه نخی زیبا ، با رنگ های درخشان که انگار روی سلول های برگی که تازه جوانه زده ، تکثیر می شد . می گویم بله ، فکر می کنم خانه باشم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 243صفحه 16