مجله نوجوان 243 صفحه 27

توی اتاق و تا چشمش به من افتاد ، گفت : "تو اینجا بودی ، از کی دارم صدات می کنم . خب حالا بیا جلو کمک کن تا زودتر تموم شون کنیم ." ومشغول پاک کردن شد . نمی دانم چرا یک لحظه توجهم به چیزی که مامان رویش سبزی پاک می کرد ، جلب شد . انگار برایم آشنابود . خوب که دقت کردم دیدم خودش است؛ همان مجله ای که اولین شاهکار ادبی ام توی آن چاپ شده بود . دیگر نتوانستم طاقت بیاورم . از غصه همان طور بالای سر جنازه ی نوشته ام ، ایستادم .بیچاره ، نوشته ام ، دیگر چیزی از ان باقی نمانده بود . آب وگل ولای سبزی ، تمام تنش را کثیف کرده بود .کلمات در مقابل چشمم دست و پا می زدند وغرق می شدند . نمی دانستم چه کار باید بکنم . پریدم و تندی مجله ام را از زیر سبزی ها بیرون کشیدم . سبزی ها پخش وپلا شدند روی زمین . مامان که هنوز به خاطر دعوایی که صبح با بابا کرده بود اوقاتش تلخ بود . توپید بهم که : "چه مرگته ور پریده ، چرا اینقدر آتیش می سوزونی ، تا کی باید از دست شماها بکشم" . و های های زد زیر گریه . بیچاره مامان دلم به حالش می سوخت . اما من چه کار می توانستم بکنم . نمی توانستم بشینم و نفله شدن داستان بیچاره ام را ببینم ، ولی حیف که کار از کار گذشته بود وحواس پرتی مامان و بدشانسی من دست به دست هم داده وتنها اثر ادبی مرا از بین برده بودند . اما این ماجرا به همین جا ختم نشد و چند روز بعد… آن فاجعه… یک روز که برای خرید گوشت به قصابی سر خیابان رفته بودم ، با صحنه ی دلخراش دیگری روبه رو شدم ، بی خیال در حال کلنجار رفتن با طرح داستان جدیدم بودم که چشمم افتاد به بخشی از داستان چاپ شده ام . نوشته ی غرق در خون و چربی و تکه های گوشت چسبیده به آن ، داشت خفه می شد و کلمات توی ذهنم . حیران وسرگردان این طرف و آن طرف را نگاه می کردند ، نگاهم به شکم ورقلمبیده و سبیل تاب برداشته ی قصاب افتاد و ساتوری که بی رحمانه بر پیکر گوشتها فرود می آمد . صدای خنده و قهقه ی ساتور را می شنیدم و خودم را می دیدم که به جرم داستان چاپ شده ام ، زنده زنده شقه شقه می شوم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 243صفحه 27