گنجشک و سیم خاردار
علی بابا جانی
گنجشک از بال زدن خسته شده روی سیم خاردار نشست؛ سیم خارداری که در کنار سیم خاردارهای دیگر ردیف شده بودند وتا جای نامعلومی ادامه داشتند . سیم خاردار تکانی به خود داد . او هر روز باخودش این حرف ها را زمزمه می کرد : "به گنجشک ها بگو این طرفها سری بزنند . بگو بیایند وروی شانه ام بنشینند و آوازشان را به من هدیه کنند . به گنجشک ها بگو روزهای آفتابی را یادشان بیاورند و برای من کمی سایه باشند . بگو آن روزهای بارانی را به یاد بیاورند وچتری برای من باشند . این نسیم رهگذر برو و پیامم را به گنجشک ها برسان . دلتنگم ."
سیم خاردار خوش حال بود . چون پس از مدت ها گرمی یک گنجشک را روی شانه اش حس می کرد . بوی گنجشک با صدای جیک وجیک او را به شوق آورد . سیم خاردار رفت به روزهای دور؛ روزهایی که جنگ بود . جیک وجیک گنجشک ، صدای توپ و تانک و انفجار و حضور آدم ها را در او زنده کرد : "آخ ، چه عجب یادی از ما کردی !"
گنجشک به دور و بر خودش نگاه کرد . ترس ورش داشت : "نکند ماری ، روباهی توی این بیابان در کمینم باشد ." بال وا کرد و خود را از سیم خاردار کند . سیم خاردادر گفت : "نترس منم ، سیم خاردار ، خیلی دلم برای جیک جیک تو و دوستانت تنگ شده بود ، مرا از تنهایی درآوردی ."
گنجشک نگاهش به سیم خاردار افتاد . پرسید : "من…من که اصلاً این جا نیامده بودم . چطور دلت تنگ شده . مگر مرا می شناسی ؟"
سیم خاردار آهی کشید و گفت : "بنشین تا برایت از خودم بگویم ."
گنجشک آرام نشست و به حرف های سیم خاردار گوش داد : "خیلی وقت می شود که صدای گنجشکی را نشنیده ام . آن وقت ها این جا پر از آدم بود . گاهی سر و صدای توپ و تانک ، گوش مرا کر می کرد . اما بعضی وقت ها گنجشک ها می آمدند . و روی شانه های من به ردیف می نشستند . بعد دسته جمعی آواز می خواندند . من هم تاب
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 243صفحه 28