مجله نوجوان 243 صفحه 29

می خوردم و گنجشک ها کیف می کردند . آن طرف هم پر از آدم بود . گوشه به گوشه این جا را خانه های کوچک درست کرده بودند به اسم سنگر . همه شان لباس خاکی داشتند . بعضی وقتها رو به روی من می نشستند و دل می دادند به آواز شما گنجشک ها . یعنی تو آن وقت ها نبودی ؟" گنجشک کوچک گفت : "نه ، اصلاً دلم نمی خواهد آن روزها بیاید . چون وقتی مادرم از آن روزها تعریف می کرد ، دلم هری می ریخت . من از جنگ بدم می آید .می دانی ، این جا یک جورایی بوی مادرم را می دهد ." سیم خاردار گفت : "شاید مادرت هم این جا می آمد . حالا مادرت کجاست ؟" گنجشک آهی کشید و گفت : "مادرم یک هفته ای است که مرده و مرا تنها گذاشته . مادرم هر شب برایم قصه می گفت؛ قصه ی یک مرد مهربان که او را از مرگ نجات داد ." سیم خاردار از گنجشک خواست که قصه را برایش تعریف کند و گنجشک مثل مادرش شروع کرد به تعریف کردن قصه : یکی بود یکی نبود . یک روز من که مامان تو باشم با دوستانم رفتیم وروی سیم خاردار نشستیم تا برای آدم ها آواز بخوانیم و جیک جیک کنیم . آدم هایی که جلوی مان آب و غذا می گذاشتند . آخه توی این بیابان غذا خیلی کم پیدا می شود . آب که به سختی می توانستیم پیدا کنیم . آن روز مشغول آواز خواندن بودیم که یک دفعه صدای وحشتناکی را شنیدیم همه گنجشک ها با ترس از روی سیم خاردار پریدند . من هم خواستم پرواز کنم که دیدم نمی توانم . پشتم داشت می سوخت . بال هایم را باز کردم ، اما افتادم زمین . درد همه وجودم را گرفته بود .مرگ خودم را به چشمم می دیدم . مجبور شدم قدم زنان از آن جا دور شوم . همین طور که می رفتم یکی از آن آدم ها به من نزدیک شد . مرا روی دست گرفت و به سنگرش برد . پارچه ای روی زخمم بست .به من آب داد . غذا داد . نوازشم کرد . هر چه از خوبی آن مرد بگویم کم گفتم . جای گرم و نرم پیش خودش برایم آماده کرد دو سه روز مهمان او بودم توی آن سنگر چند آدم مهربان مثل او بودند . نگاه شان خیلی غصه دار بود . انگار دل شان به حال من می سوخت . وقتی خوب شدم و توانستم پرواز کنم آن مرد مرا به این جا آورد و گذاشت روی سیم خاردار . من هم برای تشکر کمی جیک جیک کردم . بعد بالم را باز کردم و می خواستم پرواز کنم . مرد دستش را برایم تکان داد . می خواست به طرف سنگرش برود که یکدفعه صدای وحشتناکی مرا از جا کند و روی زمین انداخت . بلند شدم . چیزیم نشده بود . با سرعت پرواز کردم آن مرد را دیدم که روی زمین افتاده بود . خون از بدنش جاری می شد ترسیدم و از آن جا دور شدم . چند روز بعد که آمدم به جای آن آدم های مهربان ، آدم های دیگی بودند ، از مرد مهربان هم خبری نبود و دیگر هیچ وقت او را ندیدم ." گنجشک کوچک قصه اش که تمام شد ، احساس کرد سیم خاردار دارد می لرزد : به سیم خاردار گفت : " چی شده ، چرا داری می لرزی ؟ ناراحتت کردم ." سیم خاردار با گریه گفت : "مادرت همین جا زخمی شد . درست همین جایی که این گل های شقایق روییده اند . من آن روز را به یاد دارم . آن مرد وقتی مادرت را روی شانه ی من گذاشت . داشت دور می شد که یکدفعه با یک انفجار این جا تاریک شد خاک زیادی روی من پاشید . من چشم هایم را بستم . وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم خیلی اوضاع خراب است . دشمن حمله کرده بود . از این جا هم رد شد . چند روز این طرف ها درگیری بود ، آن روزها هم گذشت . دیگر از آن مرد مهربان خبری نبود . گنجشک گفت : "پس تو همه آن اتفاق ها را دیده ای ، من فکر می کردم این قصه را مادرم همین طوری تعریف کرده ." سیم خاردار گفت : "نه همه این چیز ها واقعیت داشت . می دانی ، چند روزی است که این جا چند گل شقایق روییده . این گل ها مرا یاد خاطره ی آن روزها می اندازد . دلم از این تنهایی گرفته ، دلم برای گنجشک ها و مردهای مهربان این جا تنگ شده ، دلم می خواهد باز روی دوشم گنجشک های آوازخوان بنشینند ومرا از تنهایی در بیاورند ." گنجشک آهی کشید و گفت : "می دانی ، این جا خیلی خطرناک است . دیگر ما گنجشک ها نمی توانیم این جا بیاییم چون آن آدم ها هم نیستند . می ترسیم این جا شکار مارها شویم . وقتی آن آدم ها بودند ، این جا همه چیز بود ، آب ، غذا ، آرامش ." گنجشک و سیم خاردار داشتند از آن روزها حرف می زدند که از دور ماشینی را دیدند . ماشین به طرف آن ها آمد . ماشین درست جلوی گل های شقایق ایستاد . سه مرد پیاده شدند و به دور و بر نگاه کردند . یکی از آنها به طرف سیم خاردار آمد . گنجشک پرید و رفت روی میله نشست . مرد گفت : "فکر می کنم همین طرف ها بود . با حمله ی دشمن غافل گیر شدیم . به دستور فرمانده عقب نشینی کردیم و این منطقه به دست دشمن افتاد ." یکی از آن ها دستگاه فلز یاب آورد . روی زمین گذاشت و راه افتاد . چند قدمی نرفته بود که صدا از دستگاه بلندشد . مرد همان جا ایستاد . درست کنار گل های شقایق سه نفری شروع به کندن زمین کردند .کمی بعد یکی از آن ها شانه هایش لرزید و گریه کرد . از جایی که کنده بودند یک پلاک پیدا شد و چند تکه استخوان ، سیم خاردار به یاد آن روزها افتاد و آن مرد مهربان که برای نجات جان گنجشک جان خود را از دست اد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 243صفحه 29