مجله نوجوان 245 صفحه 8

چاخان باز محمد رمضانی بار اول است آرش آمده خانه بابابزرگ. توی حیاط، زیر درخت توت دور بابابزرگمان، گلمحمد، حلقه زدهایم. گلمحمد، پیرمرد بذلهگوی مشکینشهر، چپقش را دست گرفته، هر چند یک بار پک میزند و خیره میشود به ما. هوا تازه تاریک شده و گرمای روز جایش را داده است به نسیم خنک و گاه سرد شب. بزرگترها، توی اتاق هستند و صحبت میکنند. صدای گهگاه خندههایشان را میشنویم. این صدا اما کسی را کنجکاو نمیکند. هیچ کدام هوس نمیکنیم سری به آنها بزنیم. دور بابابزرگ نشستن به دهانمان بیشتر مزه میدهد. وسط حیاط، اوری ننه1 پالاز انداخته و همه نشستهایم رویش. بابابزرگوشه پالاز نشسته و تکیه داده به درخت توت قدیمی. اوریننه از دم غروب شاید میدانست شوهرش برای نوهها قصه خواهد گفت. برای همین شاید حیاط را آب و جارو کرده و پالاز را زیر درخت توت پهن کرده بود. پشتی را هم تکیه داده بود به درخت توت، تا گلمحمد تکیه کند به آن. پاهایش را، یکی دراز و دیگری را جمع کند. بازوی راستش را بگذارد روی زانو و چپقش را با همان دست گاه به لب ببرد. اول غروب، قبل از اینکه بابابزرگ بیاید، درد دل اوریننه باز شده بود. وقتی یک کاسه قیسی و توت خشک و کشمش میداد دست من تا بین بچهها تقسیم کنم، غر زده بود: «بگو نیگر دارن وقتی بخورن که ممد داره بُوی2 میگه. پیرمرد دست وردار نیس. حتماً باز همون قصه رو براتون میگه.» اوریننه از قصههای گلمحمد دل خوشی نداشت. چند بار به من، که بزرگتر از بقیه نوهها بودم، گفته بود: «با این بُوی گفتن میخواد بگه خیلی دل و جرئت داره. مرد گنده تو عمرش یه شب تنها نخوابیده. شبا بخواد بره مستراح طوری سر و صدا راه میاندازه که من بیدار شم و از پنجره حیاط رو نیگاه کنم. زمستونا، بیدار که میشم میبینم سوز سرما پیچیده تو خونه. از ترسش در رو باز میذاره میره مستراح. فکر میکنه اگه در باز باشه، یه چیزی اونو به خونه وصل میکنه و دیگه بلایی سرش نمییاد. یکی نیس بهش بگه، مگه قراره بلایی سرت بیاد؟» باد میوزد توی شاخههای درختان. قَلَمَه آغاجلاری3 با وزش باد، انگار که میرقصند و همه منتظر هستیم. آخر سر یکی از بچهها، محسن است شاید، کم حوصلگی میکندو به حرف میآید. بابابزرگ سرش را یک طرف خم میکند و گوش راستش را میگیرد طرف او. - «ها؟» گوش چپ بابابزرگ کر است. از بچگی کر بوده است. محسن حرفش را تکرار میکند. - «ناغیل4» میگوید و دماغش را چین میدهد. اینطوری عینکش یک بند انگشت بالا میرود و جلوی چشمش میزان میشود. بابابزرگ، مثل اینکه حرف محسن را نشنیده است، گوش راستش را میگیرد طرف ما. این بار همه با هم داد میزنیم، یک صدا داد میزنیم. - «ناغیل. ناغیل. ناغیل.» اوریننه سفره به دست از کنارمان میگذرد. دنبال حاضر کردن بساط شام است. صدایمان را که شنید، یک لحظه میایستد و با دقت نگاه سمت ما میکند. بعد با غیظ میگوید: «ناغیل یوخ، بُوی. قاسدان نامه.5» بابابزرگ انگار صدای ما را شنیده است. سر تکان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 245صفحه 8